سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

دو ماهگی گل دخترم

روز پنج شنبه 19/11 بود و شما دوماهتون به سلامتی تموم شد و وارد ماه سوم از سال اول زندگی پر برکتتون شدید . امیدوارم 30000 ماهه بشی عزیزم. من که صبح کلاس داشتم و مجبور بودم اول صبح شما رو ببرم خونه مادر بزرگ و چون خونه ما از خونه مادربزرگ خیلی دوره شب قبل رفتیم خونه مادر بزرگ و پدربزرگ و اونجا خوابیدیم و صبح ساعت 5/7 پدر جون من رو برد گذاشت دم درب آموزشگاه و بعد از کلاس هم حدود ساعت 45/12 ظهر اومدن دنبالمو توی اون ترافیک ظهر پدر جون مثل برق و باد ما رو رسوندن خونه مادربزرگ و من که دلم برات یه ذره شده بود نمیدونم چطوری اومدم توی اتاق شما، اومدم دیدم خوابی و تازه مادربزرگ بهتون شیر داده و سیر هستی وقتی صدای من و پدر جون رو شنیدی چشمای قشن...
21 بهمن 1391

قبل از دو ماهگی

چند روز دیگه شما دو ماهتون تموم میشه و به سلامتی سه ماهه میشید. کارهایی که انجام میدی عبارتند از: سعی می کنی دست کوچولوتو به دهت نزدیک کنی و ملچ مولوچ راه بندازی. برامون لبخند های زیبا می زنی و دلمون رو شاد میکنی و منو عاشق تر. صداهایی را همراه با تکون دادن دست و پاهات هستش  از دهن کوچولوت درمیاری انگار که داری حرف میزنی و روزمرگیهات و تعریف میکنی. قربونت برم که با این کارهات من و پدرجون رو عاشق خودت کردی . عزیزجون از روز شنبه تا دوشنبه شما رو از صبح تا ساعت 4 نگهداری میکنه تا من بیام خونه و بعد از اینکه میام خونه بهتون شیر میدم و بغلتون می کنم تا هم خودم دلتنگیم کمتر بشه و هم بتونم شما رو محبت کنم .   ...
16 بهمن 1391

خاطرات چند روزه

وز تولد یک ماهگیت پدرجون براتون یک کیک خریدن و چون شب قرار بود برن ماموریت برای چند دو روز من و شما رو برد خونه مادربزرگ( مادر پدرجون)و همونجا یه تولد کوچولو گرفتیم و یه شمع رو به اتفاق پدرجون و شما فوت کردیم و حدود ساعت 5/6 عصر پدر جون رفتن سردشت. شب پنج شنبه پدرجون قرار شد برگرن ولی اینقدر برف زیاد بود که پلیس راه اجازه حرکت رو نمیداد و پدرجون تا روز جمعه اونجا موندن و کلی هم برای شما مامی شورت ترک آوردن (دستشون درد نکنه) روز شنبه ساعت یک نیمه شب رسیدن و من و شما و مادربزرگ رفتیم میدان آزادی و ایشون رو آوردیم خونه و حدود ساعتهای 5/2 عصر هم رفتیم خونمون . یکشنبه هم  از اینکه من از سر کار برگشتم به ات...
28 دی 1391

سیلوانای یک ماهه

چقدر زود گذشت و توی این یک ماهه چه اتفاقهای تلخ و شیرینی رخ داد. ولی با این وجود خیلی زود گذشت. از دوم دی ماه که من رفتم سر کار و شما سه روز اول هفته رو خونه می موندید تا ساعت 4 که من برمی گشتم البته عزیزجون زحمت نگه داشتن شما رو می کشیدند. من و پدرجون توی این مدت به لقب پدر و مادر شجاع رو به خودمون اختصاص دادیم چون از دوشنبه شب عزیز جون می رفتند خونه خودشون و من و شما و پدر جون تنها می موندیم و همه کارهای شما رو خودمون انجام می دادیم ، مثلا عوض کردن لباس و حمام بردن شما و ... که اولش خیلی سخت بود. شما بعضی از شبها دل درد دارید و بعد از اینکه یک شبتا حدود ساعتهای یک صبح بیدار بودید و از درد به خودتون می پیچیدید با صدای ...
19 دی 1391

زردی سیلوانا

روز سه شنبه 21/آذر صبح برای انجام آزمایش زردی به بیمارستان صارم رفتیم و بعد از آزمایش زردی شماره 14 رو نشون می داد، که دکتر دستور بستری سیلوانا جون رو دادن و گفتن باید ایشون نور بگیرن، 48 ساعت گذشت و بیلیروبین خون سیلوانا جون خیلی کم پائین اومد 2/13، بعد از 48 ساعت مجبور شدن با سرم و دارو پائین بیارن و خدا رو شکر بعد از 24 ساعت آزمایش بیلیروبین، نمره 8/8 رو نشون میداد که روز جمعه 24/آذر سیلوانا حدود ساعت 5/1 ظهر مرخص شد. توی این دوران من همش از صبح تا حدود ساعت 12 شب بیمارستان بودم و برای سیلوانا شیر می دوشیدم و می دادم بهش چون هنوز بلد نبود میک بزنه. استرس خیلی بالایی داشتم و همه نگران بودیم. زردی سیلوانا یک علت عمده داشت و او...
4 دی 1391

خاطره زایمان

شب یکشنبه من اصلا یک دقیقه هم چشم روی هم نگذاشتم و همش توی خونه راه می رفتم و دعا می خوندم و قرآن می خوندم . مادرم ، خواهرم و مادرشوهرم خونه ما بودن و تا ساعت 2 صبح بیدار بودن و بعد رفتن خوابیدن، همسرم هم زودتر خوابید. ساعت حدود 4/5 صبح رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن صبحانه چون ساعت 5/5 اذان صبح بود و باید از خوندن نماز راه می افتادیم میرفتیم بیمارستان. حدود ساعت 6/15 رسیدیم بیمارستان و بعد از پذیرش رفتم توی اتاق تا آماده بشم برم اتاق عمل بعد از اینکه لباس اتاق عمل رو پوشیدم منتظر شدم بیان منو ببرن، نفر سوم بودم برای عمل، حدود یک ساعتی خوابیدم ساعت 11 اومدن دنبالم و بردنم اتاق عمل ولی خانم دکتر یه زایمان اورژانسی داش...
27 آذر 1391