سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

دو ماهگی گل دخترم

1391/11/21 10:24
247 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه 19/11 بود و شما دوماهتون به سلامتی تموم شد و وارد ماه سوم از سال اول زندگی پر برکتتون شدید . امیدوارم 30000 ماهه بشی عزیزم.ماچ

من که صبح کلاس داشتم و مجبور بودم اول صبح شما رو ببرم خونه مادر بزرگ و چون خونه ما از خونه مادربزرگ خیلی دوره شب قبل رفتیم خونه مادر بزرگ و پدربزرگ و اونجا خوابیدیم و صبح ساعت 5/7 پدر جون من رو برد گذاشت دم درب آموزشگاه و بعد از کلاس هم حدود ساعت 45/12 ظهر اومدن دنبالمو توی اون ترافیک ظهر پدر جون مثل برق و باد ما رو رسوندن خونه مادربزرگ و من که دلم برات یه ذره شده بود نمیدونم چطوری اومدم توی اتاق شما، اومدم دیدم خوابی و تازه مادربزرگ بهتون شیر داده و سیر هستی وقتی صدای من و پدر جون رو شنیدی چشمای قشنگتو بیدار کردی و پدرجون پیش دستی کردو شما رو بغل کرد ولی موقعی که من اومدم بغلت کنم خیلی بیقراری کردی و نمی خواستی بیایی بغل من، وقتی هم که اومدی کلی بی اعتنا کردی و غر غر کردی و بعدش هم دوباره خوابیدی.

داشتم نهار می خوردم که بیدار شدی مادربزرگ گفت من نهارم رو بخورم بعد بیام پیش شما و خودشون اومدن که احساس تنهایی نکنی و گریه کنی منم نتونستم طاقت بیارم و پشت سر مادربزرگ اومدم توی اتاق وقتی من و دیدی یه لبخند به پهنای صورت تحویلم دادی و من هم بغلت کردم و شیرت دادم ( نوش جونت عزیزم ) بعد از ظهر هم که دیگه نخوابیدی تا ساعت 5 و نگذاشتی من هم بخوابم، کل اهالی منزل خواب بودن و من و شما هم روی تخت دراز کشیدیم و با همدیگه صحبت کردیم و شما برای من می خندیدی و من هم دلم برات غنج می رفت عزیزم.

بعد از اینکه همه استراحت کرده بودن و بیدار شدن تصمیم گرفتیم تولد دو ماهگیتو بریم خونه ویدا جون و عمو ابراهیم . من زنگ زدم و اطلاع دادم و ایشون هم با خوشحالی گفتند تشریف یارید و ما بعد از اینکه کیک خریدیم حدود ساعت 5/8 رسیدیم خونه عمو ابراهیم و کلی برات جشن گرفتیم و عکس انداختیم و کیک تولد خوردیم .

تا ساعت 5/11 شب اونجا بودیم و بعدش رفتیم خونه خودمون و شما تا ساعت یک نیمه شب نخوابیدی و بعد از اینکه شیر خوردی تا ساعت 5/5 خوابیدی و بعد دوباره برای شیرخوردن بیدار شدی و دوباره خوابیدی تا 45/6....

و اما امروز صبح ساعت 7 دوبرابر وزنتون بهتون قطره استامینفون دادم چون قرار بود با عزیز جون بری و واکسن دو ماهگیتو بزنی، ولی من چون نمی تونستم بی قراریهای شما رو ببینم زود رفتم اداره و با تلفن جویای احوال بودم ساعت 5/9 صبح بود که پدر جون و عزیز جون واکسن زده برگشتید خونه و من زنگ زدم گفتند حال عمومیت خوبه و الان هم خوابی. تا بعد از ظهر که بیام خونه و سلامتیتون رو ببینم عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فسقلی مامان وبابا
21 بهمن 91 10:30
عزیزم الهی خاله بمیره خواهر جون به مامان جون بگید حتما پاهاشو فیکس کنه تا درد کمتری داشته باشه
عزیزم الهی هزار ساله بشی


حتما عزیزم
قراره 24ساعت اول کمپرس سرد بگذارن و 24 ساعت دوم کمپرس گرم
مامان نسرین
21 بهمن 91 12:34
سلام به روی ماهت سیلوانا جونم . 2 ماهگیت مبارکه خاله جون الهی سالیان سال زنده و سلامت باشی گلم


ممنونم خاله نسرین عزیز
منم روی ماه مهدیس و محدثه رو می بوسم
مامان نسرین
21 بهمن 91 12:35
چطوری مامانی ؟
آخی این واکسن زدنها خیلی سخت و دردناکه ولی باید تحمل کرد


خوبم ممنونم
آره خیلی دردناکه و سخت ولی من شانس آوردم مامانم خونه پیشش میمونه من نمیبینم چقدر دردش کرده و الان داره گره می کنه یا نه
مامان کوروش
21 بهمن 91 13:36
عزیزم دو ماهه شدنت مبارک ، انشا... تولد بیست سالگی و صد و بیست سالگی ات عزی دلممممم
مامان جون باهات قهر کرده بوده خانومی ؟ !!! عزیزمممممممم
نگران نباش واکسن دو ماهگی خیلی دردسر نداره ، اگه تب کرد بهش استامینفون بده


ممنونم مامان کوروش عزیز
آره دیگه بامن قهر کرده بوداین وروجک
آره ممنونم از راهنمائیتون حتما همین کار رو میکنم
مامان نوشى
21 بهمن 91 19:19
عزيزم دو ماهكيت مبارككككككك
ديكه خانومى شدى برا خودت دخملى
عزيزم برا مامانى ناز ميكنه فداش شم
بوس


مرسی خاله نوشی
دیگه دیگه
مامان پریناز
23 بهمن 91 13:00
آخی نازی کارت چیه مامان جون که اینقدر زود برگشتی سرکار؟


عزیزم حسابدار یه شرکت نفتی