سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

پایان سال 91

    سال 1391 با تمام خاطرات خوب و بدش داره تموم میشه. البته سال 91 برای من و همسرم سال خوبی بود و نام پدر و مادر رو گرفتیم . آرزو می کنم در سال جدید اونهایی که بچه می خوان خداوند مهربان بهشون بچه بده و دامنشون رو سبز کنه . برای اونهایی هم که تنشون سالم نیست از خدا براشون سلامتی طلب می کنم . امیدوارم سال 1392 برای همه پر از خیر و برکت باشه . سیلوانای عزیزم  از اینکه امسال شما هم روی سفره هفت سین کنار ما هستی خیلی خدای بزرگ رو شکر می کنیم و خوشحالیم که خانواده ما هم سه نفری شد . عزیزم امسال اولین سالی هست که شما توی عید با مایی و چون هنوز اونقدر بزرگ نشدی و فروردین هم هوا خیلی گرم نیست&...
27 اسفند 1391

سرکارگذاشتن مامان

امشب ساعت 9 شب مثل هرشب سیلوانا جون رو بردم بخوابونم، خواب تو چشماش بود و کلی چشماش و میمالوند با دستهای کوچولوش، خوابش برد منم اومدم بیرون از توی اتاق بعد از 20 دقیقه رفتم توی اتاق تا ببینم در چه وضعیتیه، وقتی وارد اتاق شدم با یه صحنه ای روبرو شدم کلی منو خندوند. سیلوانای  عزیزم داشت بازی میکرد و دستشو می خورد فهمیدم اصلانخوابیده و خواسته منو سرکاربگذاره. بعدش هم اومد بیرون ازاتاق و کلی بازی کرد و بعد رفت خوابید. ...
25 اسفند 1391

پایش سه ماهه دوم

دیروز شما رو برای پایش سه ماهه دوم بردیم مرکز پایش . قربونت برم که اینقدر خوب به سوالات جواب می دادی و عکس العمل نشون می دادی . یه کتاب که اسمش کتاب حمام بود رو جلوی چشم شما گرفت اینقدر قشنگ بهش زل زده بودی و دست و پاهات رو تکون می دادی که خانمه می گفت دلم نمیاد از جلوی چشمش بردارم. منم یه کتاب حمام برات گرفتم. در ضمن گفت پدرجون از حالا به بعد امر ماساژ دادن شما رو انجام بده تا رابطه عمیق تری بینتون ایجاد بشه البته همین الان هم بین شما و پدرجون رابطه عمیق هست ولی باید بیشتر بشه . درباره بازیهایی که شما باید انجام بدید تا هوشتون بیشتر بشه و سلولهای خاکستری که دارید رو هرچه بیشتر بکنه، مشاوره میگفت که هوش بچه از حالا شکل میگیره نه...
20 اسفند 1391

90 روز گذشت( تولد سه ماهگیت مبارک)

دختر قشنگم، عزیز مامان و عشق بابا قربون اون قدمهای کوچیک بشم ولی خودت خیلی بزرگواری دختر عزیزم، امروز 90روزه که پاهای کوچیک فرشته آسمونیمون زمینی شده و قدم رنجه کرده و خونمون و روشن کرده. عزیزم چون امروز شنبه هست و منم سر کار هستم و نمی تونستیم بریم خونه عزیز جون و برات تولد بگیریم دیروز که جمعه بود این کار رو کردیم و رفتیم خونه عزیزجون و برات یه تولد کوچولو برای سه ماهگیت گرفتیم و خیلی هم زیاد عکس گرفتیم . عکسها رو بعدا برات میگذارم . امروز هم برای همکارام کیک گرفتم تا اونها هم توی تولد سه ماهگی شما شاد هستند، دهنشون رو هم شیرین کنن. انشاا... تولد 300000000 ماهگیتو بگیریم . انشاا... ...
19 اسفند 1391

ناز دخترونه

قربونت برم مامانی که بعد از اینکه، از خواب بیدار می شی برام ناز دخترونه می کنی و منم قربون صدقت می رم . پدرجون که همش بهت می که تصدقت بشم دختر نازم خانم خانمها شب چهارشنبه گذشته هر کاریت می کردم میم نمی خوردی بردم روی تخت خودمون درازت کردم و میم گذاشتم توی دهنت همچین خوردی و بعدش هم خوابیدی فهمیدم خورن میم در حالت دراز کش رو دوست داری . البته می دونم خوابیدن پیش منم خیلی دوست داری به خاطر همین صبحها بعد از اینکه حدود ساعت 5/5 به بعد آخرین شیر شبانه رو می خوری میارمت روی تخت خودمون و می خوابونمت وسط و پدرجون هم کلی بهت می گه خوش اومدی دختر گلم و از این حرفها .... چند رو ز پیش هم پدر جون به من گفت ممنونم از اینکه برام دختر آوردی...
12 اسفند 1391

خرید عید در 75 روزگی

دیروزجمعه  4/12 بود که حدود ظهر با پدرجون و سیلوانا جون برای خرید عید آماده شدیم. کالسکه سیلوانا رو هم با خودمون بردیم تا ایشون توی بغل خسته نشن و بدن درد نگیرن. خلاصه رفتیم بعد از کلی که توی صف پارکینگ میلاد نور موندیم بالاخره رفتیم توی پارکینگ 3 جا برامون بود و پارک کردیم و با آسانسور رفتیم طبقه همکف 1 و برای سیلوانا جون یه شلوار جین خریدیم ولی در این موقع دختری گرسنش شده بود و من و پدرجون دنبال نمازخونه می گشتیم تا ایشون رو میم بدیم . بالاخره نمازخونه رو پیدا کردیم و ایشون سیر شدن و بعدش رفتیم طبقه 4 و برای سیلوانا جون دوتا بلوز خریدیم. بقیه خرید ها رو هم رفتیم از گلستان کردیم. حدود ساعت 5/3 رسیدیم گلستان (شهرک غرب) ولی مغاز...
6 اسفند 1391

سیلوانای 70 روزه

امروز دختر ناز من 70 روزه شد. قربونت برم عزیزم من و پدر جون به وجود شما دختر عزیزم افتخار می کنیم . شما، من و پدر جون رو خوب می شناسی و وقتی ما رو می بینی یه لبخند شیرین با یه حلاوت دلنشین به ما تحویل میدی، که دل دو نفرمون درجا آب میشه . اینروزها برامون صحبت می کنی و کلی من و پدرجون رو سرگرم میکنی و گذشت زمان رو اصلا متوجه نمیشیم . هفته گذشته که برای زدن واکسن رفته بودی گفتن وزنت خیلی اضافه نشده، البته می دونم دلیلش چیه : دلیلش این بود که شما از شیر خشک ب بلاگ کامفورت استفاده می کردی که باعث بیرون روی شلکی شده بود و این امر کم شدن وزن شما رو در پی داشت. به خاطر همین شیرخشکت رو عوض کردم تا این معضل از بین ب...
29 بهمن 1391

واکسن دو ماهگی

روز شنبه شما به همراه عزیزجون و پدرجون رفتید و واکسن دوماهگی رو که خیلی هم درد داشت رو زدید، من که نمی تونستم تحمل کنم و ببینم شما داری گریه می کنی رفتم سر کار و تا ساعت 4 هم نیومدم خونه . وقتی که اومدم خونه شما زمان استامینوفتون بود و همچینن گرسنه هم بودید اول بهتون شیر دادم و بعد دارو، چون درد داشتید دیگه منو مواخذه نکردید و من هم با خیال راحت بهتون شیر دادم. بعدش که دردتون ساکت شد با همدیگه بازی کردیم و شما هم برای من می خندیدید . قربونت برم که موقع درد هم مهربونی و نمی خوای کسی رو برنجونی . عزیز جون از صبح برای شما کمپرس سرد گذاشته بودو هر 4ساعت یکبار به شما استامینوفن داده بود که از همینجا از ایشون کمال ...
23 بهمن 1391