سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

سفارش سرویش خواب

روز دوشنبه یک روز بعد از عید فطر با پدر جون و خاله مریم رفتیم دلاوران برای دیدن سرویس خواب برای شما گل دختر ناز نازی کل فروشگاههای سرویس خواب سیسمونی رو دیدیم والی که آدم دلش به تاب تاب می افتاد هوس می کرد همهشونو بخره ولی من که یه دونه نی نی خوشمل بیشتر ندارم و فقط می تونم یه سرویس خوشمل و ناز براش انتخاب کنم خلاصه کلی گشتیم تا بالاخره توی یه فروشگاه یه سرویس خوشمل ناز دیدیم که خیلی خوشمون اومد و رفتیم با فروشنده صحبت کردیم و فاکتور نوشتیم و قرار گذاشتیم تاریخ 15/08/91 تحویل بگیریم الهی مامان جون فدات بشه دختر طلا که الان واسه خودت یه سرویس خواب ناز نازی داری عزیزم ، خاله مریم چقدر ذوق می کرد به این سرویس که خدا می دونه ب...
1 شهريور 1391

هدیه های دختر جونی در سالها و ماههای گذشته

این لباسها رو عمو ابراهیم و ویدا جون خریدن این آویز روی تخت و کریر رو خودم برات خریدم دلبندم     این پتوی خوشگل برای پدر جون بوده که دایی محمد پدرجون وقتی تازه به دنیا اومدن براشون آوردن ولی ایشون اصلا استفاده نکردن و مادر برای شما گذاشتن عزیزم   این عروسکهای خوشگل رو هم زن عمو ابراهیم ویدا جون دادن این شامپوها و دستمال مرطوب و روغن بچه و اسباب بازی و جوراب زمستونی رو هم زن عموابراهیم ویدا جون به شما هدیه دادن   این تاپ و شلوارک رو عزیزجون و اون شونه رو هم خاله زهرا برات خریدن این تاپ ناز نازی رو هم خاله مریم جون براتون هدیه آوردن این رو هم من و پدر جون از سفری که توی اردیبهشت ...
31 مرداد 1391

هفته بیست و چهارم

سلام عزیز مامان،  سلام گل دختر مامان، سلام جیگرگوشه مامان   خوبی مامان، خوش میگذره اون تو عزیزم، این روز ها من شما رو با تمام وجودم حس کردم عزیزم، شما داری بزرگتر می شی و به روز های دیدن و بغل کردن و بوسیدین نزدیک می شیم   من و شما وارد هفته بیست و چهارم از زندگی آبی شما شدیم و شما حسابی تکون می خوری و من ذوق می کنم و اما تغییرات شما در این هفته : در این هفته جنین بیست و چهار هفته ای است. موج های مغزی و حس ها فعال می شوند و به تدریج چین خوردگی های مغز در سطح مغز رشد و نمو پیدا می نمایند. جنین به روشنایی که از بیرون بدن می آید واکنش نشان می دهد. حالا ستون فقرات از 33 حلقه، 150 مفصل و 1000 ربات تشکیل...
28 مرداد 1391

شبی که گذشت 22/05/91

جونم برات بگه که ما دیشب حدود ساعت 5/11 رفتیم با همدیگه بخوابیم البته قرار بود من براتون داستان شنگول و منگول رو بخونم. همین که داشتم لباسم رو عوض می کردم شما شروع کردی به وول وول خوردن و من که فکرمی کردم بعد از اینکه داستان رو بخونم آروم می شی ولی بازم داشتی شیطونی می کردی و شکم منو مورد نوازش قرار میدادی. به پدر جون می گم بیا باهاش صحبت کن ببین آروم میشه ایشونم از خدا خواسته اومده شما رو می بوشه و شما هم که همش براشون دلبری می کری و ایشونم از این طرف حرفهای خوشگل خوشگل و قربون صدت می رفت و حدود یه ده دقیقه ای به این منوال گذشت که بالاخره آروم شدین و خوابیدین. اینقدر پدر جون ذوق می کردن به اینکه موقعی که داشتن باهاتون صحب...
23 مرداد 1391

هفته بیست و سوم

سلام عزیزم من و شما وارد هفته بیست و سوم از زندگی جنینی شما شدیم و شما ماشاا... شیطون شدید و خیلی من خوشحالم از این قضیه و کم کم داره باورم میشه که مادر شدم و به خودم تبریک می گم واما تغییرات شما در این هفته : در این هفته جنین بیست و سه هفته ای است. در این زمان مژه ها در پلک ها نمایان می شوند و چشمها نیز شروع به پلک زدن میکنند. مغزها به سرعت رشد می کنند و در واقع جنین حالا یک نوزاد کوچک است. موهای سر جنین بلندتر می شوند. اگر جنین پیش از وقت و در این دوره از حاملگی متولد شود، احتمال زیادی وجود دارد که زنده بماند. اما جنینی که به موقع متولد می شود تا زمان تولد هر روز در رحم مادر به رشد خود ادامه می دهد. اكنون طول بدن ك...
23 مرداد 1391

اولین روز کلاس زبان ترم جدید

روز پنج شنبه صبح ساعت 50/٧ پدرجون من رو برد و رسوند سر کلاس حدود ساعت 05/8 رسیدم و شما هم خیلی خانم خوابیده بودی و وول نمی خوردی حدود ساعت 5/10 بود که کمی وول خوردی و چند تا ضربه رو نثار شکم من کردی و وقتی متوجه شدی که من سر کلاسمو نباید بازیگوشی کنی و حواس من رو پرت کنی دوباره خوابیدی تا آخر ساعت.  بعد هم چون من به شما قول داده بودم که براتون کتاب داستان شنگول و منگول رو بخرم موقع برگشتن به خونه یه دونه شنگول و منگول با عکسهای قشنگ براتون خریدم و حدود ساعت 45/1 بعداز ظهر رسیدیم خونه و چون خیلی گرسنه بودیم شما هم که همش وول می خوردی از گرسنگی، یه نهار زدیم به معده و بعد از خوردن نهار برات داستان رو از روی کتاب خوندم و شما هم آروم گرف...
22 مرداد 1391

اولین دلبری نی نی برای پدر جون

دیروز ما رفتیم خونه مادر برای افطار، شما هم که خدا اینقدر عزیزت کرده هی تکون می خوردی و شکم مامان جون رو سفره کردی. به پدر جون گفتم بیا دستت رو بگذار ببین حس می کنی لگد زدنای نازنازیشو که یهویی شما یه لگد محکم زدی و پدر جون کلی ذوق کرد و گفت حس کردم حس کردم اینقدر خوشحال بود که تا یه چند لحظه ای لبخند روی لبش بود و داشت به اون لحظه ضربه شما فکر می کرد قربونت برم مامان جون که دیشب دل پدر جون رو هم بدست آوردی و کلی خوشحالش کردی موقعی هم که خواستیم بیاییم خونه شما دوباره شروع کردی به ضربه زدن و دوباره پدرجون حس کردن ضربه های شمارو و دوباره همون خوشحالیشون مضاعف شد موقع خواب هم برات قصه شنگول و منگول رو تعریف کرد...
18 مرداد 1391

150 روز گذشت

سلام دخمل ناز مامان، سلام طلای مامان، سلام مروارید مامان امروز منو شما 150 روزه که داریم با همدیگه زندگی می کنیم عزیز دلم امروز شما پنج ماهگیتون تموم میشه و وارد ماه ششم میشی عزیزم و این ماه آخرین ماه از سه ماهه دوم باردای محسوب میشه این یعنی کم کم و یواش یواش داریم به لحظه بغل گرفتن شما به امید خدا نزدیک میشیم عزیزم من و پدر جون داریم لحظه شماری می کنیم برای اون روز و خیلی هم خوشحالیم   ...
17 مرداد 1391

شنگول و منگول و حبه انگور

سلام عسل مامان چند شبی هستش که موقع خواب برای شما من و پدر جون داستان شنگول و منگول رو تعریف می کنیم و شما هم و اولش واکنش نشون میدی و خوب تکون می خوری و بعدش آروم میشی و می خوابی. من و شما از روز پنج شنبه ترم جدید زبان که شروع میشه باید بریم سر کلاس هم هوا گرمه و هم من خیلی زود خسته می شم و از شما جیگر خودم می خوام که منو همراهی کنی تا بتونم کلاسها رو تا آخر ادامه بدم . البته من به شما قول دادم که اگه این کارها رو بکنی برات از شهر کتاب کتاب داستان شنگول و منگول و حبه انگور رو براتون بخرم و از این به بعد از روی کتاب براتون داستان رو تعریف کنم .   ...
17 مرداد 1391