شبی که گذشت 22/05/91
جونم برات بگه که ما دیشب حدود ساعت 5/11 رفتیم با همدیگه بخوابیم البته قرار بود من براتون داستان شنگول و منگول رو بخونم.
همین که داشتم لباسم رو عوض می کردم شما شروع کردی به وول وول خوردن و من که فکرمی کردم بعد از اینکه داستان رو بخونم آروم می شی ولی بازم داشتی شیطونی می کردی و شکم منو مورد نوازش قرار میدادی.
به پدر جون می گم بیا باهاش صحبت کن ببین آروم میشه ایشونم از خدا خواسته اومده شما رو می بوشه و شما هم که همش براشون دلبری می کری و ایشونم از این طرف حرفهای خوشگل خوشگل و قربون صدت می رفت و حدود یه ده دقیقه ای به این منوال گذشت که بالاخره آروم شدین و خوابیدین.
اینقدر پدر جون ذوق می کردن به اینکه موقعی که داشتن باهاتون صحبت می کردن واکنش شما رو حس می کردن که خدا می دونه .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی