اولین دلبری نی نی برای پدر جون
دیروز ما رفتیم خونه مادر برای افطار، شما هم که خدا اینقدر عزیزت کرده هی تکون می خوردی و شکم مامان جون رو سفره کردی. به پدر جون گفتم بیا دستت رو بگذار ببین حس می کنی لگد زدنای نازنازیشو که یهویی شما یه لگد محکم زدی و پدر جون کلی ذوق کرد و گفت حس کردم حس کردم اینقدر خوشحال بود که تا یه چند لحظه ای لبخند روی لبش بود و داشت به اون لحظه ضربه شما فکر می کرد قربونت برم مامان جون که دیشب دل پدر جون رو هم بدست آوردی و کلی خوشحالش کردی موقعی هم که خواستیم بیاییم خونه شما دوباره شروع کردی به ضربه زدن و دوباره پدرجون حس کردن ضربه های شمارو و دوباره همون خوشحالیشون مضاعف شد موقع خواب هم برات قصه شنگول و منگول رو تعریف کرد...