سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

اولین دلبری نی نی برای پدر جون

دیروز ما رفتیم خونه مادر برای افطار، شما هم که خدا اینقدر عزیزت کرده هی تکون می خوردی و شکم مامان جون رو سفره کردی. به پدر جون گفتم بیا دستت رو بگذار ببین حس می کنی لگد زدنای نازنازیشو که یهویی شما یه لگد محکم زدی و پدر جون کلی ذوق کرد و گفت حس کردم حس کردم اینقدر خوشحال بود که تا یه چند لحظه ای لبخند روی لبش بود و داشت به اون لحظه ضربه شما فکر می کرد قربونت برم مامان جون که دیشب دل پدر جون رو هم بدست آوردی و کلی خوشحالش کردی موقعی هم که خواستیم بیاییم خونه شما دوباره شروع کردی به ضربه زدن و دوباره پدرجون حس کردن ضربه های شمارو و دوباره همون خوشحالیشون مضاعف شد موقع خواب هم برات قصه شنگول و منگول رو تعریف کرد...
18 مرداد 1391

150 روز گذشت

سلام دخمل ناز مامان، سلام طلای مامان، سلام مروارید مامان امروز منو شما 150 روزه که داریم با همدیگه زندگی می کنیم عزیز دلم امروز شما پنج ماهگیتون تموم میشه و وارد ماه ششم میشی عزیزم و این ماه آخرین ماه از سه ماهه دوم باردای محسوب میشه این یعنی کم کم و یواش یواش داریم به لحظه بغل گرفتن شما به امید خدا نزدیک میشیم عزیزم من و پدر جون داریم لحظه شماری می کنیم برای اون روز و خیلی هم خوشحالیم   ...
17 مرداد 1391

شنگول و منگول و حبه انگور

سلام عسل مامان چند شبی هستش که موقع خواب برای شما من و پدر جون داستان شنگول و منگول رو تعریف می کنیم و شما هم و اولش واکنش نشون میدی و خوب تکون می خوری و بعدش آروم میشی و می خوابی. من و شما از روز پنج شنبه ترم جدید زبان که شروع میشه باید بریم سر کلاس هم هوا گرمه و هم من خیلی زود خسته می شم و از شما جیگر خودم می خوام که منو همراهی کنی تا بتونم کلاسها رو تا آخر ادامه بدم . البته من به شما قول دادم که اگه این کارها رو بکنی برات از شهر کتاب کتاب داستان شنگول و منگول و حبه انگور رو براتون بخرم و از این به بعد از روی کتاب براتون داستان رو تعریف کنم .   ...
17 مرداد 1391

هفته ای که گذشت

روز سه شنبه هفته گذشته من و شما نوبت چکاپ ماهیانه داشتیم و روز قبل زنگ زدم به عزیزجون و خواستم که ایشون هم به همراه من بیان بیمارستان. عزیزجون و خاله زهرا روز سه شنبه نوبت دندون پزشکی داشتن و کارشون تا ساعت 5/12 ظهر تموم شد منتظر من موندن تا رفتم دنبالشون و رفتیم بیمارستان حدود ساعت 45/1 بعد از ظهر بود که رسیدیم بیمارستان و نوبت گرفتیم و نفر سوم بودیم اول رفتیم و صدای قلب مهربونت رو شنیدیم و بعد هم غربالگری شما رو دیدن و گفتن و گفتن خیلی خوبه و بعدش هم منتظر شدیم بریم خانم دکتر ما رو ویزیت کنن حدود ساعت 5/3 بود که خانم دکتر ما رو ویزیت کردن و بعد با عزیزجون و خاله زهرا رفتیم دنبال پدر جون و با همدیگه رفتیم خونه عزیزجون تا...
15 مرداد 1391

غربالگری سه ماهه دوم

سلام عزیز دلم امروز صبح به همراه پدر جون ساعت 15/8 صبح رفتیم برای سنوگرافی غربالگری سه ماهه دوم باری، نفر سوم بودیم خانم دکتر ساعت 5/9 میومدن که ساعت 15/9 زنگ زدن گفتند که نمی تونن تا ساعت 5/10 بیان ولی چون پدر جون کار داشتن رفتن سرکار خودشون و من و شما همچنان منتظر بودیم تا خانم دکتر تشریف بیارن خلاصه ساعت 5/10بود که اومدن و نفرات به نوبت رفتن توی اتاق سنو گرافی، ساعت حدود 11 بود که نوبت به من و شما رسید وقتی رفتم داخل اتاق خانم دکتر با روی باز ازمن و شما استقبال کردن و من برای دیدن شما آماده شدم. الهی که من فدای اون صورت ماهت بشم مادر اینقدر ناز بودی توی سنو خانم دکتر بعد از اینکه خوب شما رو بررسی کردن ازشون خواستم تا یه عکس خوشمل...
9 مرداد 1391

خوابم می آد!!!!!!!

سلام گلدونه مامان، سلام عزیز دل مامان دیروز ساعت 3 بعداز ظهر مدیر عامل شرکت زنگ زد که من دارم ساعت 5/3 میرم خونه و آبدارچی هم می خواد ساعت 15/4 بره خونشون کارداره مدیر مالیمونم که نبود رفته بود جلسه، دیگه کسی کلید نداشت که در رو ببنده و توفیق اجباری شد که ساعت 4 بریم خونه. قبلش ساعت 5/1 بود که یکتاجون زنگ زده میگه می خوام بلیط سینما پردیس ملت رو اینترنتی بگیرم نمیشه فیلم خوابم می آد. گفتم بگو من از اینجا می گیرم ، خلاصه من برای اونها گرفتم که یکتا جون گفت خوب شما و عمو هم بیاین با ما خوشحال می شیم، منم از خدا خواسته گفتم باشه و 6 تا بلیط گرفتم برای ساعت22 شب . ساعت 55/3 بعداز ظهر از شرکت رفتم بیرون بعد از یه خرید کوچولو ساعت 5...
28 تير 1391

27/04/1391

سلام مروارید مامان، سلام عسل مامان، سلام جیگر طلای مامان صبح بخیر عزیزم، امروز صبح منو با یه لگد همچین درست درمون که نثار شکمم کردی از خواب بیدار کردی و کلی باهات صحبت کردم و قربون صدقت رفتم و بعدش دوباره خوابیدم تا ساعت 5/7 صبح بعد پدر جون که صبحانه رو آماده کرده بود من و بیدار کرد و رفتیم به اتفاق شما مروارید درون صدف صبحانه رو زدیم به معده و بعدش هم رفتیم آموزشگاه زبان و ترم جدید رو ثبت نام کردم. که ان شاا... از 19 مرداد باید برم سر کلاس و تا 31 شهریور هم ادامه داره. خلاصه بعدش با پدر جون رفتیم پمپ بنزین و بنزین زدیم تو باک ماشین و بعد من پدر جون و سر راه شرکتشون پیاده کردم و خودم هم اومدم سر کار و الان هم در خدمت خلق خدا ...
27 تير 1391

مامان نگران

عزیزم  وقتی من  ازدواج کردم تمام فکر و ذهنم شده بود پدر شما (همسرم) همیشه دوست داشتم کنارم باشه و هیچ وقت ازش دور نباشم ولی از صبح که از خونه میومدیم بیرون بریم سر کار از همدیگه دور بودیم تا موقعی دوباره برمی گشتیم به خونه پر از مهر و محبتمون . پدر بجز یک بار که برای سفر حج در سال 89 منو تنها گذاشت و یه 34 روزی همدیگه رو ندیدیم هیچ وقت نشده منو تنها بگذاره . سر کار هم که هستیم صبح یک بار با همدیگه صحبت می کنیم عصر هم یک بار وقتی هم که می خوایم راه بیفتیم بریم خونه یک بار . از موقعی که شما اومدی و قراره بشی شیرینی زندگی منو پدر جون من دوتا عشق دارم که با تمام وجودم عاشقشون هستم . اول پدر جون بعد هم شما مروارید درون من. م...
20 تير 1391

120 روز گذشت

سلام نی نی 120 روزه مامان قربونت برم مادر  منو شما با همدیگه 120 روز رو گذروندیم یعنی الان 4ماهگی شما تموم شده و وارد ماه پنجم از زندگی آبی خودتون شدید . بعد از این 160 روز دیگه می مونه که به کمک خدا این 160 رو ز رو هم مثل 120 روز گذشته به سلامتی و شادی سپری می کنیم . از خدا می خوام که توی این 160 روز باقی مانده منو شما کمک کنه تا تو عزیز مامان بیایی توی بغل مامان خیلی دوست دارم این روز ها هم مثل یه خواب و به یه چشم به هم زدن تموم بشه . ...
18 تير 1391