سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

هفته ای که گذشت

سلام دخمل ناز مامان، سلام وروجک مامان، سلام عزیز مامان خوبی خانمم، خوبی عروسکم من و شما هفته پیش هفته پراز ترافیکی داشتیم و سعی کردیم که بدون ماشین بریم سر کار که من زیاد رانندگی نکنم تا خسته نشم توی این ترافیک روز پنج شنبه هم که امتحان Final داشتیم و خیلی هم سخت بود، تا ظهر که درگیر کلاس بودیم و بعدش رفتیم خونه و استراحت کردیم تا پدر جون اومدن و نهار خوردیم و بعد از ساعت 5/3 بعداز ظهر خوابیدیم تا ساعت 25/5 عصر و بعدکه بیدار شدیم چایی و میوه و تلویزیون و Angry Birds و خلاصه بهمون خیلی خوش گذشت و کلی استراحت و خوردن داشتیم و شام هم که سبزیجات بخارپز شده خوردیم. شب تا 5/4 صبح بیدار بودیم فیلم دیدیم و Angry B...
1 مهر 1391

هفته بیست و هشتم

سلام خوشگل طلای مامان، سلام کوچولو موچولوی مامان عزیز مامان شما بیست و هفت هفته رو پشت سر گذاشتید و وارد هفته از زندگی جنینی خودتون شدیدی مبارک باشه عزیزم و اما تغییرات دختر گلم در این هفته : در این هفته جنین بیست و هشت هفته ای است. چین و چروکهای سطح مغز رشد پیدا می کنند. تحقیقات نشان داده است که هوشمندی از همین دوره از جنینی شکل می گیرد. وقتی که سطح مغز بزرگتر می شود، سلولها در لایه ی سطحی مغز زیاد می شوند. مغز جنین تنفسهای جنین را کنترل می کنند و جنین خود دمای بدنش را تنظیم می کند. موهای جنینی کم کم از بین می روند، اما مقداری از آنها در روی کمر و شانه ها باقی می ماند. جنین حالا دارای موهای اصلی است. لایه چربی زیر پوست جنی...
26 شهريور 1391

پیاده روی اجباری

دیروز صبح موقعی که پدر جون خواست ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارن ریموت(کنترل) در پارکینگ کار نمی کرد و مجبور شدیم با تاکسیهای خطی خودمون رو به محل کار برسونیم. موقع برگشتن هم تا میدان صنعت پیاده رفتیم و بعد دوباره با تاکسیهای خطی رفتیم خونه و از سر خیابون هم تا خونه که حدود 15 دقیقه پیاده روی کردیم. شما هم خودتو همچین توی شکم بنده سفت کرده بودی که انگار می خواستی بیفتی. نه اینکه عادت نداری به پیاده روی من فقط توی این مدت یه روز بدون ماشین رفته بودم سر کار که اون هم موقعی بود که شما فقط به اندازه یه لوبیا بودی و بعد از اون همش با ماشین خودمون رفتیم سرکار پدر جون دیروز وقت نداشتن که ببرن ریموت رو درست کنن به این خاطر امروز هم با تا...
19 شهريور 1391

جمعه 17/06/91

من و پدر جون تصمیم گرفتیم که خانواده پدر جون رو به صرف نهار روز جمعه دعوت کنیم خونمون از روز شنبه گذشته با مادر درمیون گذاشتیم و قرارشد عزیز پدرجون(مادر بزرگ پدرجون) و دایی و زن دایی پدرجون را هم دعوت کنیم. عمو ابراهیم و خانوادش نتونستن بیان خونمون چون مادر ویداجون بیمارستان بستری بودن (خداوند شفای عاجل بهشون بده) خلاصه با مادر و بابا و خانواده عمو محمد رضا شدیم یازده نفر همگی بعد از اذان ظهر راه افتاده بودن پدر جون زحمت کشیدن رفتن مادر و بابا رو آوردن و تقریبا ساعت 5/2 بعدازظهر همه مهمونها رسیده بودن منم برای نهار از بیرون کوبیده و جوجه سفارش دادم و خودم هم پلو درست کردم و ژله رو با انواع میوه خورد شده درست کرده بودم ( انار...
18 شهريور 1391

پایان شش ماهه بارداری و ورود به ماه هفتم

عزیز مامان، مروارید درون صدف مامان، شکر شکن مامان سسسسلللللللللللااااااااااامممممممممممممممم سلام به روی ماه ندیدت سلام به لگدهای پر زورت عزیزم امروز شما جیگر مامان وارد ماه هفتم شدید عزیزم مبارک باشه جیگرم خیلی خوشحالم از اینکه تا حالا به امید خدا با همدیگه سالم بودیم و این شش ماهه رو پشت سر گذاشتیم عزیزم فقط سه ماهه دیگه مونده قربونت برم خیلی دلم برات تنگ شده امیدوارم این شه ماهه هم زود بگذره و تا با در آغوش گرفتن شما این دل تنگی هم ازبین بره   ...
18 شهريور 1391

پایان تعطیلات اجلاس

ما برگشتیم روز سه شنبه به دلیل اینکه پدر جون یه کار واجب داشتن نتونستیم بریم مسافرت ولی بعدازظهر که برگشتن خونه قرارشد بریم طالقان البته با عزیزجون و خاله زهرای عزیز چند روزی بود که دائی جون رفته بودن خونه عزیزجون و اونجا بودن و موقع مسافرت با ما اومدن وخیلی هم خوب بود که ایشون همراه ما بودن روز چهارشنبه صبح بعد از نماز راه افتادیم رفتیم خونه عزیزجون توی کرج و صبحانه رو اونجا خوردیم و حدود ساعت 5/8 راه افتادیم سمت قزوین و 50کیلومتر مونده به قزوین ورودی طالقان بود و دوباره وایستادیم یه چایی و کیک و میوه زدیم به معده و راه افتادیم رفتیم سمت طالقان جاده خیلی قشنگی داشت و بسیار خنک بود ولی از جاده چالوس پرپیچ و خم تر خلاصه از اول جاده ...
12 شهريور 1391

آزمایش قند خون

امروز صبح حدود ساعت 5/8 توی آزمایشگاه بودم برای آزمایش قند خون. دیشب برای پدر جون کوکوی لوبیا سبز درست کردم خودم هم یه کمی ازش خوردم حدود ساعت 15/8 عصر بود تا امروز صبح هیچی نخوردم بجر آب شما هم که صبح گرسنت شده بود و شکم منو سفره کردی و نگذاشتی بخوابم. هرچی میگم مامان جون بخواب من نمی تونم چیزی بخورم مگه شما متوجه می شدی  ضربه هاتو محکم تر می زدی جیگر مامان پدر جون دلش برای دوتائیمون سوخت، هم برای من هم شما، برای من که باید ضربه های شما رو تحمل می کردم برای شما هم که باید گرسنگی رو تحمل می کردید. خلاصه آزمایش ساعت 5/9 صبح تموم شد و من توی ماشین تونستم لقمه نون و پنیری رو که از خونه آورده بودم رو بخورم و شما کمی آروم ...
6 شهريور 1391

اولین روز کلاس زبان ترم جدید

روز پنج شنبه صبح ساعت 50/٧ پدرجون من رو برد و رسوند سر کلاس حدود ساعت 05/8 رسیدم و شما هم خیلی خانم خوابیده بودی و وول نمی خوردی حدود ساعت 5/10 بود که کمی وول خوردی و چند تا ضربه رو نثار شکم من کردی و وقتی متوجه شدی که من سر کلاسمو نباید بازیگوشی کنی و حواس من رو پرت کنی دوباره خوابیدی تا آخر ساعت.  بعد هم چون من به شما قول داده بودم که براتون کتاب داستان شنگول و منگول رو بخرم موقع برگشتن به خونه یه دونه شنگول و منگول با عکسهای قشنگ براتون خریدم و حدود ساعت 45/1 بعداز ظهر رسیدیم خونه و چون خیلی گرسنه بودیم شما هم که همش وول می خوردی از گرسنگی، یه نهار زدیم به معده و بعد از خوردن نهار برات داستان رو از روی کتاب خوندم و شما هم آروم گرف...
22 مرداد 1391