مامان نگران
عزیزم وقتی من ازدواج کردم تمام فکر و ذهنم شده بود پدر شما (همسرم) همیشه دوست داشتم کنارم باشه و هیچ وقت ازش دور نباشم ولی از صبح که از خونه میومدیم بیرون بریم سر کار از همدیگه دور بودیم تا موقعی دوباره برمی گشتیم به خونه پر از مهر و محبتمون .
پدر بجز یک بار که برای سفر حج در سال 89 منو تنها گذاشت و یه 34 روزی همدیگه رو ندیدیم هیچ وقت نشده منو تنها بگذاره . سر کار هم که هستیم صبح یک بار با همدیگه صحبت می کنیم عصر هم یک بار وقتی هم که می خوایم راه بیفتیم بریم خونه یک بار .
از موقعی که شما اومدی و قراره بشی شیرینی زندگی منو پدر جون من دوتا عشق دارم که با تمام وجودم عاشقشون هستم . اول پدر جون بعد هم شما مروارید درون من.
من که می تونم پدر رو ببینم و باهاش حرف بزنم عزیزم و نگرانی ندارم ازطرف ایشون ولی شما خیلی منو نگران می کنی بعضی وقتها دلم برات تنگ می شه خیلی زیاد به طوری که برات گریه میکنم بعضی وقتها هم نگرانت میشم چون چند روزی بود که تکون می خوردی و دل مامان رو عاشق تر از قبل می کردی از دیروز تا حالا نمی تونم تکونها تو حس کنم خیلی ناراحتم و نگران عزیزم.
دیروز یکی دوبار مجبور شدم خم بشم چون چند تا کاغذ روی زمین بود باید ورمی داشتم و یک باز هم محتویات یک زونکن کامل ریخت زمین اونم مجبور شدم وردارم و اینجوری شد که دوبار خم شدم اونم تا زمین و الان خیلی نگرانتم و نمی دونم چکار کنم .
پدر جون گفتن فردا می ریم یه سنو گرافی میکنیم تا از موقعیت نی نی با خبر بشیم . ولی من دارم از نگرانی قالب تهی می کنم .