سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

90 روز گذشت( تولد سه ماهگیت مبارک)

دختر قشنگم، عزیز مامان و عشق بابا قربون اون قدمهای کوچیک بشم ولی خودت خیلی بزرگواری دختر عزیزم، امروز 90روزه که پاهای کوچیک فرشته آسمونیمون زمینی شده و قدم رنجه کرده و خونمون و روشن کرده. عزیزم چون امروز شنبه هست و منم سر کار هستم و نمی تونستیم بریم خونه عزیز جون و برات تولد بگیریم دیروز که جمعه بود این کار رو کردیم و رفتیم خونه عزیزجون و برات یه تولد کوچولو برای سه ماهگیت گرفتیم و خیلی هم زیاد عکس گرفتیم . عکسها رو بعدا برات میگذارم . امروز هم برای همکارام کیک گرفتم تا اونها هم توی تولد سه ماهگی شما شاد هستند، دهنشون رو هم شیرین کنن. انشاا... تولد 300000000 ماهگیتو بگیریم . انشاا... ...
19 اسفند 1391

ناز دخترونه

قربونت برم مامانی که بعد از اینکه، از خواب بیدار می شی برام ناز دخترونه می کنی و منم قربون صدقت می رم . پدرجون که همش بهت می که تصدقت بشم دختر نازم خانم خانمها شب چهارشنبه گذشته هر کاریت می کردم میم نمی خوردی بردم روی تخت خودمون درازت کردم و میم گذاشتم توی دهنت همچین خوردی و بعدش هم خوابیدی فهمیدم خورن میم در حالت دراز کش رو دوست داری . البته می دونم خوابیدن پیش منم خیلی دوست داری به خاطر همین صبحها بعد از اینکه حدود ساعت 5/5 به بعد آخرین شیر شبانه رو می خوری میارمت روی تخت خودمون و می خوابونمت وسط و پدرجون هم کلی بهت می گه خوش اومدی دختر گلم و از این حرفها .... چند رو ز پیش هم پدر جون به من گفت ممنونم از اینکه برام دختر آوردی...
12 اسفند 1391

خرید عید در 75 روزگی

دیروزجمعه  4/12 بود که حدود ظهر با پدرجون و سیلوانا جون برای خرید عید آماده شدیم. کالسکه سیلوانا رو هم با خودمون بردیم تا ایشون توی بغل خسته نشن و بدن درد نگیرن. خلاصه رفتیم بعد از کلی که توی صف پارکینگ میلاد نور موندیم بالاخره رفتیم توی پارکینگ 3 جا برامون بود و پارک کردیم و با آسانسور رفتیم طبقه همکف 1 و برای سیلوانا جون یه شلوار جین خریدیم ولی در این موقع دختری گرسنش شده بود و من و پدرجون دنبال نمازخونه می گشتیم تا ایشون رو میم بدیم . بالاخره نمازخونه رو پیدا کردیم و ایشون سیر شدن و بعدش رفتیم طبقه 4 و برای سیلوانا جون دوتا بلوز خریدیم. بقیه خرید ها رو هم رفتیم از گلستان کردیم. حدود ساعت 5/3 رسیدیم گلستان (شهرک غرب) ولی مغاز...
6 اسفند 1391

سیلوانای 70 روزه

امروز دختر ناز من 70 روزه شد. قربونت برم عزیزم من و پدر جون به وجود شما دختر عزیزم افتخار می کنیم . شما، من و پدر جون رو خوب می شناسی و وقتی ما رو می بینی یه لبخند شیرین با یه حلاوت دلنشین به ما تحویل میدی، که دل دو نفرمون درجا آب میشه . اینروزها برامون صحبت می کنی و کلی من و پدرجون رو سرگرم میکنی و گذشت زمان رو اصلا متوجه نمیشیم . هفته گذشته که برای زدن واکسن رفته بودی گفتن وزنت خیلی اضافه نشده، البته می دونم دلیلش چیه : دلیلش این بود که شما از شیر خشک ب بلاگ کامفورت استفاده می کردی که باعث بیرون روی شلکی شده بود و این امر کم شدن وزن شما رو در پی داشت. به خاطر همین شیرخشکت رو عوض کردم تا این معضل از بین ب...
29 بهمن 1391

واکسن دو ماهگی

روز شنبه شما به همراه عزیزجون و پدرجون رفتید و واکسن دوماهگی رو که خیلی هم درد داشت رو زدید، من که نمی تونستم تحمل کنم و ببینم شما داری گریه می کنی رفتم سر کار و تا ساعت 4 هم نیومدم خونه . وقتی که اومدم خونه شما زمان استامینوفتون بود و همچینن گرسنه هم بودید اول بهتون شیر دادم و بعد دارو، چون درد داشتید دیگه منو مواخذه نکردید و من هم با خیال راحت بهتون شیر دادم. بعدش که دردتون ساکت شد با همدیگه بازی کردیم و شما هم برای من می خندیدید . قربونت برم که موقع درد هم مهربونی و نمی خوای کسی رو برنجونی . عزیز جون از صبح برای شما کمپرس سرد گذاشته بودو هر 4ساعت یکبار به شما استامینوفن داده بود که از همینجا از ایشون کمال ...
23 بهمن 1391

دو ماهگی گل دخترم

روز پنج شنبه 19/11 بود و شما دوماهتون به سلامتی تموم شد و وارد ماه سوم از سال اول زندگی پر برکتتون شدید . امیدوارم 30000 ماهه بشی عزیزم. من که صبح کلاس داشتم و مجبور بودم اول صبح شما رو ببرم خونه مادر بزرگ و چون خونه ما از خونه مادربزرگ خیلی دوره شب قبل رفتیم خونه مادر بزرگ و پدربزرگ و اونجا خوابیدیم و صبح ساعت 5/7 پدر جون من رو برد گذاشت دم درب آموزشگاه و بعد از کلاس هم حدود ساعت 45/12 ظهر اومدن دنبالمو توی اون ترافیک ظهر پدر جون مثل برق و باد ما رو رسوندن خونه مادربزرگ و من که دلم برات یه ذره شده بود نمیدونم چطوری اومدم توی اتاق شما، اومدم دیدم خوابی و تازه مادربزرگ بهتون شیر داده و سیر هستی وقتی صدای من و پدر جون رو شنیدی چشمای قشن...
21 بهمن 1391

قبل از دو ماهگی

چند روز دیگه شما دو ماهتون تموم میشه و به سلامتی سه ماهه میشید. کارهایی که انجام میدی عبارتند از: سعی می کنی دست کوچولوتو به دهت نزدیک کنی و ملچ مولوچ راه بندازی. برامون لبخند های زیبا می زنی و دلمون رو شاد میکنی و منو عاشق تر. صداهایی را همراه با تکون دادن دست و پاهات هستش  از دهن کوچولوت درمیاری انگار که داری حرف میزنی و روزمرگیهات و تعریف میکنی. قربونت برم که با این کارهات من و پدرجون رو عاشق خودت کردی . عزیزجون از روز شنبه تا دوشنبه شما رو از صبح تا ساعت 4 نگهداری میکنه تا من بیام خونه و بعد از اینکه میام خونه بهتون شیر میدم و بغلتون می کنم تا هم خودم دلتنگیم کمتر بشه و هم بتونم شما رو محبت کنم .   ...
16 بهمن 1391

خاطرات چند روزه

وز تولد یک ماهگیت پدرجون براتون یک کیک خریدن و چون شب قرار بود برن ماموریت برای چند دو روز من و شما رو برد خونه مادربزرگ( مادر پدرجون)و همونجا یه تولد کوچولو گرفتیم و یه شمع رو به اتفاق پدرجون و شما فوت کردیم و حدود ساعت 5/6 عصر پدر جون رفتن سردشت. شب پنج شنبه پدرجون قرار شد برگرن ولی اینقدر برف زیاد بود که پلیس راه اجازه حرکت رو نمیداد و پدرجون تا روز جمعه اونجا موندن و کلی هم برای شما مامی شورت ترک آوردن (دستشون درد نکنه) روز شنبه ساعت یک نیمه شب رسیدن و من و شما و مادربزرگ رفتیم میدان آزادی و ایشون رو آوردیم خونه و حدود ساعتهای 5/2 عصر هم رفتیم خونمون . یکشنبه هم  از اینکه من از سر کار برگشتم به ات...
28 دی 1391

سیلوانای یک ماهه

چقدر زود گذشت و توی این یک ماهه چه اتفاقهای تلخ و شیرینی رخ داد. ولی با این وجود خیلی زود گذشت. از دوم دی ماه که من رفتم سر کار و شما سه روز اول هفته رو خونه می موندید تا ساعت 4 که من برمی گشتم البته عزیزجون زحمت نگه داشتن شما رو می کشیدند. من و پدرجون توی این مدت به لقب پدر و مادر شجاع رو به خودمون اختصاص دادیم چون از دوشنبه شب عزیز جون می رفتند خونه خودشون و من و شما و پدر جون تنها می موندیم و همه کارهای شما رو خودمون انجام می دادیم ، مثلا عوض کردن لباس و حمام بردن شما و ... که اولش خیلی سخت بود. شما بعضی از شبها دل درد دارید و بعد از اینکه یک شبتا حدود ساعتهای یک صبح بیدار بودید و از درد به خودتون می پیچیدید با صدای ...
19 دی 1391