جمعه 17/06/91
من و پدر جون تصمیم گرفتیم که خانواده پدر جون رو به صرف نهار روز جمعه دعوت کنیم خونمون
از روز شنبه گذشته با مادر درمیون گذاشتیم و قرارشد عزیز پدرجون(مادر بزرگ پدرجون) و دایی و زن دایی پدرجون را هم دعوت کنیم.
عمو ابراهیم و خانوادش نتونستن بیان خونمون چون مادر ویداجون بیمارستان بستری بودن (خداوند شفای عاجل بهشون بده) خلاصه با مادر و بابا و خانواده عمو محمد رضا شدیم یازده نفر
همگی بعد از اذان ظهر راه افتاده بودن پدر جون زحمت کشیدن رفتن مادر و بابا رو آوردن و تقریبا ساعت 5/2 بعدازظهر همه مهمونها رسیده بودن
منم برای نهار از بیرون کوبیده و جوجه سفارش دادم و خودم هم پلو درست کردم و ژله رو با انواع میوه خورد شده درست کرده بودم ( انار و سیب و پسته و انگور و پرتقال ) که با بستنی برای دسر بودن و انواع میوه های تابستونی و خربزه برای پذیرایی.
خلاصه مهمونی خوبی بود و من از خودم خیلی راضی بودم و به خودم نمره 10 می دم، ولی وقتی که مهمانی تموم شد و مهمونها رفتن من دیگه از کمر درد نمی تونستم روی پای خودم بمونم و رفتم دراز کشیدم
پدر جون هم وسایل رو جمع کرد و ظرفها خشک شده رو از توی ماشین درآورد و جابه جا کرد و منم بعد از نماز و یه شام رفتم و خوابیدم.