سیلوانای یک ماهه
چقدر زود گذشت و توی این یک ماهه چه اتفاقهای تلخ و شیرینی رخ داد. ولی با این وجود خیلی زود گذشت. از دوم دی ماه که من رفتم سر کار و شما سه روز اول هفته رو خونه می موندید تا ساعت 4 که من برمی گشتم البته عزیزجون زحمت نگه داشتن شما رو می کشیدند. من و پدرجون توی این مدت به لقب پدر و مادر شجاع رو به خودمون اختصاص دادیم چون از دوشنبه شب عزیز جون می رفتند خونه خودشون و من و شما و پدر جون تنها می موندیم و همه کارهای شما رو خودمون انجام می دادیم ، مثلا عوض کردن لباس و حمام بردن شما و ... که اولش خیلی سخت بود. شما بعضی از شبها دل درد دارید و بعد از اینکه یک شبتا حدود ساعتهای یک صبح بیدار بودید و از درد به خودتون می پیچیدید با صدای ...