سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

سیلوانای یک ماهه

چقدر زود گذشت و توی این یک ماهه چه اتفاقهای تلخ و شیرینی رخ داد. ولی با این وجود خیلی زود گذشت. از دوم دی ماه که من رفتم سر کار و شما سه روز اول هفته رو خونه می موندید تا ساعت 4 که من برمی گشتم البته عزیزجون زحمت نگه داشتن شما رو می کشیدند. من و پدرجون توی این مدت به لقب پدر و مادر شجاع رو به خودمون اختصاص دادیم چون از دوشنبه شب عزیز جون می رفتند خونه خودشون و من و شما و پدر جون تنها می موندیم و همه کارهای شما رو خودمون انجام می دادیم ، مثلا عوض کردن لباس و حمام بردن شما و ... که اولش خیلی سخت بود. شما بعضی از شبها دل درد دارید و بعد از اینکه یک شبتا حدود ساعتهای یک صبح بیدار بودید و از درد به خودتون می پیچیدید با صدای ...
19 دی 1391

زردی سیلوانا

روز سه شنبه 21/آذر صبح برای انجام آزمایش زردی به بیمارستان صارم رفتیم و بعد از آزمایش زردی شماره 14 رو نشون می داد، که دکتر دستور بستری سیلوانا جون رو دادن و گفتن باید ایشون نور بگیرن، 48 ساعت گذشت و بیلیروبین خون سیلوانا جون خیلی کم پائین اومد 2/13، بعد از 48 ساعت مجبور شدن با سرم و دارو پائین بیارن و خدا رو شکر بعد از 24 ساعت آزمایش بیلیروبین، نمره 8/8 رو نشون میداد که روز جمعه 24/آذر سیلوانا حدود ساعت 5/1 ظهر مرخص شد. توی این دوران من همش از صبح تا حدود ساعت 12 شب بیمارستان بودم و برای سیلوانا شیر می دوشیدم و می دادم بهش چون هنوز بلد نبود میک بزنه. استرس خیلی بالایی داشتم و همه نگران بودیم. زردی سیلوانا یک علت عمده داشت و او...
4 دی 1391

خاطره زایمان

شب یکشنبه من اصلا یک دقیقه هم چشم روی هم نگذاشتم و همش توی خونه راه می رفتم و دعا می خوندم و قرآن می خوندم . مادرم ، خواهرم و مادرشوهرم خونه ما بودن و تا ساعت 2 صبح بیدار بودن و بعد رفتن خوابیدن، همسرم هم زودتر خوابید. ساعت حدود 4/5 صبح رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن صبحانه چون ساعت 5/5 اذان صبح بود و باید از خوندن نماز راه می افتادیم میرفتیم بیمارستان. حدود ساعت 6/15 رسیدیم بیمارستان و بعد از پذیرش رفتم توی اتاق تا آماده بشم برم اتاق عمل بعد از اینکه لباس اتاق عمل رو پوشیدم منتظر شدم بیان منو ببرن، نفر سوم بودم برای عمل، حدود یک ساعتی خوابیدم ساعت 11 اومدن دنبالم و بردنم اتاق عمل ولی خانم دکتر یه زایمان اورژانسی داش...
27 آذر 1391

فردا روز موعود هست

عزیز مامان، دختر گلم فردا روزی هست که من نه ماه انتظارشو کشیدم و به امید یه چنین روزی تمام سختیهای دوران بارداری رو تحمل کردم. خیلی دوستت دارم و دوست دارم هرچه زودتر روی ماهتو ببینم و شما رو بغل کنم و درآغوش بگیرم. نمی دونم فردا چه اتفاقی می افته ولی از خدا می خوام که تو رو سالم و سلامت بیاره توی بغلم و تو فرشته آسمونی پاهای نازتو به سلامتی روی زمین خاکی بگذاری .
18 آذر 1391

ففقط دو روز کامل دیگه مونده

امروز پنج شنبه 16/آذر  جمعه و شنبه روز های کاملی هستن که تا دیدار من و دختر طلام باقی مونده . فردا آخرین جمعه ای هست که من و همسرم دو نفری زندگی می کنیم و قراره از صبح بریم بیرون و کلی خوش بگذرونیم . البته اگه من خسته نشم و بگم زودتر برگردیم خونه  روز سه شنبه برای آخرین بار رفتیم چکاپ هفتگی و خدا رو شکر حال هردونفریمون خوب بود خانم دکتر به من گفت چرا داره هر هفته از وزنت کم مبشه ولی سنو گرافی آخر را که طی هفته گذشته انجام داده بودم وزن نی نی رو نزدیک به سه کیلو تخمین زد که جای شکر داره . و قرار شد روز یکشنبه 19/آذر ساعت 6 صبح برای کارهای بستری بیمارستان باشیم . بازم خیلی دلشوره دارم که دختر طلا نخواد تاریخ ...
16 آذر 1391