سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

از پنج شنبه تا دوشنبه

1391/3/16 16:59
333 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهار شنبه روز آخر کاری بود و از پنج شنبه تا دوشنبه هفته بعد تعطیل هستیم .

روز پنج شنبه صبح عمو نادر شوهر خاله مریم از بروجرد اومد تا خاله رو برگردونه خونشون من هم خیلی ناراحت بودم که خاله داره برمیگرده بره خونشون. آخه خاله خون توی اون مدتی که پیش منو نی نی بودند که به ما لطف داشتند و کلی مارو پروار کرده بودند درسته من وزنم اضافه نشد ولی خیلی به منو نی نی می رسیدند . حداقل وقتی مامان جونی می رفت خونه خاله خونه بود و کلی با همدیگه صحبت می کردیم و خوش می گذروندیم.

خلاصه عزیز جون و خاله زهرا هم اومده بودند خونه ما تا هممون دور هم باشیم و خوش بگذرونیم . من به همراه عزیز جون صبح بلند شدیم و ماشین و برداشتیم و رفتیم تره بار و کلی خرید کردیم و بعدش هم رفتیم گشتیم دنبال ماهی جنوب تا بالاخره ماهی شیر پیدا کردیم و خریدیم و بعدش اومدیم خونه. شب قبل خاله مریم و عزیز جون برای مامان جونی ویارونه دلمه برگ مو پیچونده بودند و گذاشته بودند توی قابلمه توی یخچال صبح که من و عزیزجون رفته بودیم برای خرید خاله مریم اونها رو پخته بود و وقتی برگشتیم دلمه ها پخته شده بود و من کلی ازشون خوردم.

نهار هم سبزی پلو با ماهی و کوکوسبزی درست کردیم و زدیم به معده و بعدش هم خوابیدیم تا ساعت 6 بعداز ظهر و همگی رفتیم بیرون و یه دوری زدیم توی خیابونهای تهرون.

حدود ساعت 5/9 شب اومدیم خونه و هر چی توی یخچال بود مثل دلمه برگ مو و کباب کوبیده و برنج سفید رو گرم کردیم و خوریم  و بعد از دیدن چند تا سریال و گفتن و خندیدن خوابیدیم تا صبح ساعت 8 . چون من نمی تونم این روزها گرسنگی رو تحمل کنم ( حالت تهوع می گیرم ) بیدارشدم و رفتم توی آشپزخونه و گوجه از توی یخچال بیرون آوردم و شروع کردم به درست کردن املت و بعد هم کلی پرتقال رو شستم و آبشونو گرفتم و همه رو بیدار کردم که با همدیگه صبحانه بخوریم و همه استقبال کردند و بیدار شدند .

مامانم هم بعد از صبحانه یه دستی به سر و گوش خونه کشید( از همینجا می گم مامان جونم دستت درد نکنه شما همیشه منو شرمنده خودتون می کنید) و منو خاله مریم و خاله زهرا بعد از کلی خنده و شوخی و یاد قدیم رو کردن تازه یادمون افتاد که باید نهار درست کنیم و از قبل قرار بود باقالی پلو با گدن درست کنیم و همین کار رو هم کردیم و تا ساعت 3 بعد از ظهر نهار نخوردیم ولی من بین این ساعتها به چیزهایی خورده بودم . به دلیلی که قبلا گفتم.

بعد از نهار عمو نادر گفت که باید برن و ما هم کلی اصرار که بابا من تا روز دوشنبه تعطیلم و پیشم بمونید و از اونها هم انکار که دیگه باید بریم .

خلاصه چون ترمینال آرژانتین اون ساعت اتوبوس نداره مجبور شدند تا ترمینال جنوب برن البته باباجونی اونها رو رسوند تا ترینال و بعدش هم که اومد عزیز جون و خاله زهرا عزم رفتن کردن که من دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه که عزیز جون کلی منو دلداری داد و منو راضی کرد که باید برن .

خلاصه عزیز جون و خاله زهرا هم رفتن و منو بابا جونی تنها مونیدم و چون از تنهایی خوشمون نمیاد زنگ زدیم به عمو ابراهیم که ما می خوایم بیایم خونتون ایشون هم کلی استقبال کرد و ما هم بعد از اینکه رفتیم بیرون پیتزا زدیم به معده ساعت 5/9 شب رفتیم خونشون البته یه عدد کیک هم برای تبریک روز پدر براشون بردیم که خیلی خوشحال شدند .

 بعد از اینکه رسیدیم و کیک رو تقدیم کردیم ویدا جون (زن عموی بزرگ شما) رفتند و کادوهایی که برای شما گرفته بودند و آوردند . یه شلوار زمستونی مارک با یه عدد تیشرت نخی خنک. شلوره برای یک تا سه ماهگی ( همون زمانی که شما به سلامتی به دنیا بیاید زمسنون شروع می شه ) و تی شرت هم برای 6 تا 12 ماهگی هست ( دقیقا شما اول تابستون 92 شش ماهتون میشه) خدائیش چه زن عموی با سلیقه ای که میدونه باید چیو برای چه موقع بخره . ویدا جون دستت درد نکنه عزیزم شما همیشه لطفت شامل حال منو نی نی شده امیدوارم بتونیم توی یه زمان مناسب جبران کنیم

 حدود ساعت 5/12 بعد از نیمه شب برگشتیم و خوابیدیم تا ساعت 5/8 که من با حالت گرسنگی از خواب بیدار شدم و حالت تهوع که اصلا مهلت نداد من با بپدر جون بگم که من گرسنمه و این حالت رو دارم بنده خدا پدر جون هم که هم مریض بود (سرما خورده بودن) و هم خ واب بود خیلی حول شد و گفت چرا یهویی حالت بد شد من فقط تونستم بگم از گرسنگیه و ایشون پرید توی آشپزخونه و چایی درست کرد و من هم در کسری از ثانیه صبحانه رو بلعیدم .

بعد از صبحانه خوابیدم تا ساعت 11 و بعد بیدار شدم و رفتیم خونه مادر پدرجون.

 برای پدر بزرگ یه شلوار راحتی گرفته بدیم و برای مادر هم یه روسری نخی که خیلی دوست دارن و به کارشون میاد. خلاصه نهار رو با ایشان خوردیم و عصر هم رفتیم توی حیاط و گربه بازی کردیم و کلی آب بازی کردیم تا شب شد اومدیم خونه و یه شام مختصر و یه چند تا فیلم و تا ساعت 2 بعد از نیمه شب بیدار بودیم و وقتی اومدیم بخوابیم دیدیم بله همسایه داره گود برداری می کنه کامیون کامیون خاکو داره می ده بیرون از این سروصدا اصلا نخوابیدم و تاصبح بالای سر پدر بیدار بودم و نشسته بودم تا ساعت 6 صبح که تموم شد و من تونستم بخوابم تا ساعت 8 بعد هم از شدت گرسنگی دوباره پریدم و یه صبحانه خوردم و دوباره خواب تا ساعت 11 صبح که بعدش دوباره رفتیم توی حیاط گربه بازی و آب بازی و تاساعت 12 و بعدش رفتیم با پدر گل خریدیم برگشتیم و بعداز ظهر هم عمو و زن عمو بزرگ شما به همراه آقا سینا اومدن خونه مادر بزرگ تا ساعت 5/10شب و بعد از شام همه رفتیم خونه هاون و مهمونی تموم شد. امروز هم که 16/3/91 هستش من و شما اومدیم سر کار .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فسقلی مامان وبابا
16 خرداد 91 19:07
سلام خوشحالم کردین .از اینکه به وب من ودخملم سر زدید خوشحالم امیدوارم خدا بهت یه نی نی سالم عطا کنه این آرزوی همه مامانهای دنیاست ببخشید کمی دیر جواب دادم شرمنده


خواهش می کنم عزیزم ممنونم از حضورتون
نسرین
18 خرداد 91 10:22
سلام مامانی
آخه دکترم گفته با کامپیوتر کار نکن اشعه مضر داره ولی من گهگاهی میام نینیم هم 5 هفته داره
شما هم مواظب خودت و نینی خوشگلت باش میبوسمت

من که از صبح که میام سر کار با کامپیوتر کار می کنم تا شب که می خوام برم خونه
khanoomi
25 خرداد 91 3:52
سلام مامان جونیییییییی.
عزیزم براتون تون توی صفحه 16قبل از آخرین عکس یه نظر خصوصی گذاشتم اگه کمک و راهنماییم کنین یه دنیا ممنونتون میشم.بس


عزیزم برام یه آدرسی یه چیزی از خودتون بگذارید تا من بتونم بتونم جواب رو براتون بگذارم