سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

شبی پر خنده

سلام نی جونم دیشب با باباجونی رفتیم تئاتر. چون کمدی بود خیلی خندیدیم . از ساعت 30/8 تا ساعت 20/11شب طول کشید . ولی خیلی خوب بود. روحیمون عوض شد . قول میدم وقتی که اومدی تو بغل مامان جونی ببرمت تئاتر کمدی ببینی.   ...
6 مهر 1390

بدون عنوان

سلام نی نی مون منو باباجونی تصمیم گرفتیم که بعد از یک سری آزمایشات قبل از بارداری و چند ماه تحت نظر پزشک بودن شما رو دعوت کنیم بیایی توی دل مامانی و بعدش هم بیای توی بغلم عزیزم . نمی دونم خوشحال باشم یا اینکه  استرس داشته باشم. باباجونی هم نمیدونم چه حسی داره ولی اینو میدونم که بعدا خوشحال میشه.             ...
30 شهريور 1390

بدون عنوان

مامان هایی که به این وبلاگ سر می زنید و مطالب را می خوانید لطفا در تهران یک دکتر زنان و زایمان خوب را به همراه شماره تلفن به من معرفی کنید . قبلا از شما بابت راهنماییهایتان سپاسگذارم.   ...
29 شهريور 1390

کادوی تولد مامان نی نی

دیروز بابایی توی کامنت های که گذاشته بود گفت که جوجمون داره میگه که من برای تولدت هدیه گرفتم . وقتی رفتم خونه ازش پرسیدم که جوجه زرد توپولی گفته برام هدیه گرفتی. گفت هنوز نگرفتم یعنی هنوز زمان گرفتن هدیه نیومده پرسیدم مگه هدیه تولد زمان داره. گفت آره زمان داره یعنی امسال زمان بهش دادن. زمانشم چند روز دیگست. ازش پرسیدم خوب حالا میخوای چی برامون  بخری. گفت فیش. گفتم  چه فیشی منظورت ماهی گلیه . گفت نه فیش حج عمره که اونم زمان ثبت   نامش 24/6/90 به بعده . خیلی خوشحال شدم که همسرم میخواد یه هدیه معنوی بهم بده . البته من  سال 88 یک بار مشرف شدم عمره . ولی خیل...
22 شهريور 1390

تولد مامان نی نی

سلام کوچول مامان    امروز 20/6/90 هستش و مامان در چنین روزی 29 سال پیش (البته درج شده در شناسنامه)‌به دنیا اومده و مامانشو خوشحال کرده تاریخ تولد  واقعی مامان 20/7 هست با اینکه می دونم به یاد داشتن روز تولد یعنی به یاد  داشتن گذر زمان ولی من روز تولدم را در دو تاریخ مختلف به یاد میارم و  دوستشون دارم.                                                ...
20 شهريور 1390

قبول کردن نی نی

سلام جوجه زرد توپولی مامان چطوری مامانی ؟ خوبی وروجک من . دیشب با بابایی در باره شمای جوجه خیلی صحبت کردیم. تصمیم گرفتیم که در باره زمان دعوت شما فکر کنیم و تصمیم بگیریم . نمی دونم که بابایی پیش خودش چی فکر میکرده . چون به من گفت من فکر نمی کردم از تصمیمت که همون نی نی نخواستنه برگردی . ولی وقتی دید که من با قاطعیت میگم می خوام تعجب کرد و گفت در بارش فکر می کنم . ...
19 شهريور 1390

عید فطر 1390

سلام عزیزم عیدت مبارک روز چهارشنبه عید فطر بود. شب قبل برای باباجونی یه کادوی عید فطر گرفتیم . خیلی خوشحال شد و خوشش اومد . روز عید بعد از نماز عید قبل ظهر راه افتادیم رفتیم خونه مادر ( مادرشوهرگرامی) که به اتفاق ایشان بریم ییلاق . حدود ساعت 5/4 بعد ازظهر راه افتادیم و حدود ساعت 8شب هم رسیدیم. تا روز جمعه هم آنجا ماندیم و حدود ساعت 5/5 عصر برگشتیم . اینقدر جاده ها شلوغ بود که ساعت 5/10 شب رسیدیم خونه. جای شما خالی خیلی خوش گذشت . با باباجونی کلی شیطونی و ورجه وورجه کردیم .  در راه برگشتن هم کلی از خاطرات چند روزمون گفتیم و خندیدم . امیدوارم سالهای آتی با توی جوجه بریم تعطیلات .         &nbs...
12 شهريور 1390

دوست جدید

سلام کوچولوی عزیزم که هنوز نمی دونم چه موقع می خوای بیای به دنیای مامانی و بابایی امروز با کمک مامان مبین برای مبین جون که بعدا با همدیگه دوست می شید وب ساختیم تا مامان مبین بتونه خاطرات مبین جونو  براش بنویسه .                                                                 ...
8 شهريور 1390