سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

سفر به بروجرد( دومین سفر سیلوانا جون)

قبل از اینکه مرخصی زایمانم تموم بشه یه سفر 5 روزه به بروجرد داشتیم البته پدر جون همراه ما نبودن، روز دوشنبه 30 اردیبهشت ساعت 11/5 شب همراه عزیز جون با اتوبوس رفتیم مسافرت . صبح ساعت 6/5  رسیدیم و بعد رفتیم خونه خاله مریم، البته قرار بود روز چهارشنبه بریم  ولی چون پدر جون همراه ما نیومدن ما هم زودتر رفتیم. وقتی رسیدیم زنگ زدم به خاله مریم و گفتم که ما این هفته نمی تونیم بیایم، ایشون هم خیلی ناراحت شدن بعد گفتم حالا در رو باز کن ما پشت دریم. خاله مریم هم واقعا خوشحال شدن. اول قرار بود تا جمعه بمونیم ولی خاله مریم خیلی ناراحت می شدن و گریه می کردن به این خاطر مجبور شدیم یک روز هم بیشتر بمونیم و تاشنبه 4 خرداد موندیم ....
11 خرداد 1392

اولین مسافرت سیلوانای عزیزم

روز دوشنبه ساعت 8/25 عصر سوار قطار شدیم و به اتفاق پدر بزرگ و مادربزرگ، عزیزجون و خاله زهرا، من و پدرجون و صدالبته که شما هم بودید . حدود ساعت 9 صبح رسیدیم مشهد و رفتیم به سوئیتی که از طرف شرکت قبلا رزرو شده بود . سوئیت تمیز و خوبی بود. روز سه شنبه تا عصر استراحت کردیم بعداز ظهر هم یکی از دوستان وبلاگیمون ( آتنای عزیز و پدر و مادر محترمشون)  تشریف آوردن و قدم روی چشم ما گذاشتن و ما تونستیم بعد یک سال و اندی که با همدیگه دوست هستیم ببینیم  من که خیلی خوشحال شدم شما هم با آتنا جون صحبت می کردید البته به زبون خوتون .  برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم، شما که تا اون موقع صدای بلندگو نشنیده بودی همچین...
28 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت سیلوانای عزیزم

زمانی که هنوز سیلوانا جون به دنیا نیومده بود من و پدر جون نذر کردیم که اولین مسافرت رفتن به پابوس امام رضا(ع) باشه . امروز هم همون روزه،  ساعت 25/8 عصر بلیط داریم برای رفتن به مشهد . قول می دم وقتی برگشتم هم نظرات رو تائید کنم هم اینکه عکس و گزارش سفر رو بنویسم ...
16 ارديبهشت 1392

اولین روز مادر

فردا هم روز زن و روز مادر هست اولین سالیه که تو فرشته مهربون در کنار منی و من می تونم احساس قشنگ مادر بودن رو حس کنم، من باوجود توهست که مادر شدم .     این روز رو به همه مادران مهربون تبریک میگم. ...
10 ارديبهشت 1392

از30/1 تا 8/2 با سیلوانای عزیزم

  سیلوانای عزیزم ، دختر مهربون و دوست داشتنی من خاله مریم 30/1 اومد تهران و روز 8/2 برگشت خونشون توی این چند روزی که خاله جون پیش ما بودن خیال من خیلی راحت بود چون ایشون خیلی مهربون هستن و برای شما کم نمیگذاشتن . با خاله مریم جاهای مختلفی رفتیم که خیلی به ما در کنار شما خوش گذشت . روز جمعه که خاله جون با عزیز جون اومدن  من و شما و پدرجون رفتیم ترمینال آرژانتین دنبالشون، همچین که اومدن سلام و احوال پرسی کنن شما غریبی کردی و یه گریه ای سر داری که نگو و نپرس توی صندلیت نشته بودی و زیر چشمی به خاله نگاه می کردی و اگه خاله هم به شما نگاه می کردن که دوباره شروع می کردی و کلا توی راه بیرون رو نگاه می کردی و کریه می کردی. ...
9 ارديبهشت 1392

اتفاقات این چند روزه

امروز برای اولین بار برات لعاب برنج درست کردم و بهت دادم ولی خوشت نیومد و با بی میلی میخوردی ولی موقع نهار من و پدر جون ابگوشت می خوردیم به پدرجون گفتم پستونکش رو بزن توی ابگوشت بذار دهنش  ایشون هم همینکار روکرد ، شماهم ملچ مولوچ راه انداختی و با اشتها می خوردی، یه چند باری اینکارو کرد و شما هم با اشتها پستونک رو میک میزدی. بعداز یه چند دقیقه ای که گذشت و دیگه پدرجون پستونک آبگوشتی تو دهنت نگذاشت خودت پستونک رو درآوردی و انداختی توی کاسه من و پدرجون رسما اینطوری بودیم یه چند روزی هست که خیلی بیقراری میکنی و همش باید باهات بازی کنیم یا بغلت کنیم ماشاا... که ارتفاع سنجت هم که خوب کار میکنه. دوست داری برگردی و سعی کنی جلو بری ول...
25 فروردين 1392