اتفاقات این چند روزه
امروز برای اولین بار برات لعاب برنج درست کردم و بهت دادم ولی خوشت نیومد و با بی میلی میخوردی ولی موقع نهار من و پدر جون ابگوشت می خوردیم به پدرجون گفتم پستونکش رو بزن توی ابگوشت بذار دهنش ایشون هم همینکار روکرد ، شماهم ملچ مولوچ راه انداختی و با اشتها می خوردی، یه چند باری اینکارو کرد و شما هم با اشتها پستونک رو میک میزدی. بعداز یه چند دقیقه ای که گذشت و دیگه پدرجون پستونک آبگوشتی تو دهنت نگذاشت خودت پستونک رو درآوردی و انداختی توی کاسه من و پدرجون رسما اینطوری بودیم
یه چند روزی هست که خیلی بیقراری میکنی و همش باید باهات بازی کنیم یا بغلت کنیم ماشاا... که ارتفاع سنجت هم که خوب کار میکنه.
دوست داری برگردی و سعی کنی جلو بری ولی هنوز به اینکار دست پیدا نکردی و وقتی برمیگردی و نمیتونی جلو بری گریت میگیره و همش غر غر میکنی .
زیاد آواز میخونی مخصوصا موقع خواب ، یه چند شبی هست که باید بغلت کنم تا خوابت ببره، راستی دیگه یه چند روزی میشه که دیگه شیر منو نمیخوری و فقط شیر خشک می خوری. ولی توی بازیهامون میای یه میک میزنی و میری و لبخند می زنی ولی برای اینکه بخوری سیر بشی نه.
توی پست بعدی کلی برات عکس دارم .