سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

از30/1 تا 8/2 با سیلوانای عزیزم

1392/2/9 12:04
242 بازدید
اشتراک گذاری

 سیلوانای عزیزم ، دختر مهربون و دوست داشتنی من

خاله مریم 30/1 اومد تهران و روز 8/2 برگشت خونشون توی این چند روزی که خاله جون پیش ما بودن خیال من خیلی راحت بود چون ایشون خیلی مهربون هستن و برای شما کم نمیگذاشتن .

با خاله مریم جاهای مختلفی رفتیم که خیلی به ما در کنار شما خوش گذشت .

روز جمعه که خاله جون با عزیز جون اومدن  من و شما و پدرجون رفتیم ترمینال آرژانتین دنبالشون، همچین که اومدن سلام و احوال پرسی کنن شما غریبی کردی و یه گریه ای سر داری که نگو و نپرس توی صندلیت نشته بودی و زیر چشمی به خاله نگاه می کردی و اگه خاله هم به شما نگاه می کردن که دوباره شروع می کردی و کلا توی راه بیرون رو نگاه می کردی و کریه می کردی.

رسیدیم خونه و عزیز جون رو میشناختی و با ایشون دوست بودی ولی خاله مریم نمی خواست شما اذیت بشی نمیومد پیشت .

خلاصه وقتی صبح شد شما که از خواب بیدار شدی انگار متوجه این شدی که ایشون شما رو دوست دارن و براش خندیدی و بغلش رفتی .

روز یکشنبه هم که کلا پیش خاله مریم موندی و من رفتم سر کار وروز سه شنبه رفتیم بهار و لباسهایی که برات خریده بودم رو یه سایز بزرگتر کنیم .

 روز چهارشنبه 4/2 با خاله مریم و عزیزجون رفتیم هایپر استار و به ما خیلی خوش گذشت . توی فروشگاه شما همش توی کالسکتون بودین و یک بار هم که بیرون آوردمتون دیگه دوست نداشتین برین توی کالسکه و همش غرغر می کردی و می خواستی بیایی بغل که شما هم ببینی ، وقتی هم که میومدی بغل من یا خاله مریم هر کسی که با هاتون سلام و احوال پرسی میکرد براش می خندیدی و دستتو به طرف اجناس توی قفسه ها دراز می کردی .

بعدش هم نهار خوردیم و رفتیم محل کار من و همه همکارام شما رو بغل کردن و شما هم اصلا غریبی نکردی و براشون می خندیدی، من و خاله مریم کلا اینطوری بودیم تعجب

روز جمعه هم رفتیم خونه عزیزجون و شما همش دوست داشتی توی بتو تاب بخوری و اگه تابت نمی دادیم غرغر می کردی و بعدش هم می خوابیدی و خیلی هم دوست داشتی عزیز جون شل شلت کنه  و شما هم گردنت رو عقب ببری و چشمات رو ببندی .

شنبه هم با خاله مریم رفتیم هفت حوض البته با تاکسی رفتیم کالسکتو گذاشتیم صندلی جلو و شما با من و خاله مریم صندلی عقب نشستیم . فواره های میدون رو خیلی دوست داشتی و دست و پاهات رو تکون می دادی و مردم رو نگاه می کردی باد خیلی خوبی هم میومد و شما خیلی دوست داشتی که بالاخره بدون کلاه هم رفتی بیرون ، ولی عصر موقع برگشتن هوا یه نمه خنک شده بود و من براه کلاه پوشیدم زبان

این اولین باری بود که سوار تاکسی می شدی.

عزیزم همه چیز با وجود شما یه رنگ و بوی بهتری داره اصلا دنیا فرق کرده و رنگش قشنگ تر شده.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فسقلی مامان وبابا
10 اردیبهشت 92 0:53
وایییییییییییییییییی چه خبر خوبی بهم دادی خوشحالم که داری میای مشهد حتما روز آمدنت رو بگو واگر من وهمسرم رو قابل دونستی بیاین با همسری خونه مون خوشحال می شیم ما هم از تنهایی در میایم حتما با من تماس بگیر بونم کی میای
فسقلی مامان وبابا
10 اردیبهشت 92 0:55
سلام خاله جوووووووووووووووووووون سیلوانا جیگر من قربونت برم که غریبی می کنی خاله قربون قدو بالات بشه
مامان امیرمحمد
10 اردیبهشت 92 13:19
بهشت ها برای تو آفریده شده اند و درختان برای اینکه سایبان تو باشند سر از خاک بر می آورند . . . مامان عزیز روزت مبارک ... امیرمحمد و مامانی