دیدار مجدد
این روزها سر مامان جونی خیلی شلوغ بود و نمی تونست برات مطلب جدیدی بنویسه چون داره بودجه سال2012 رو آماده می کنه این روزها روزهای قشنگیه عیدقربان و ولادت و عید غدیر.
سال گذشته باباجونی این موقع حج تشریف داشتن و یک ماه مامان جونی رو تنها گذاشتن مامان جونی هم همش گریه می کرد چون دلش برای باباجونی خیلی تنگ شده بود . یادمه باباجونی پارسال 24ساعت تاخیر داشت البته بهشون نگفته بودن بلکه پروازشون چند ساعت چند ساعت عقب می افتاد تااینکه 24 سالعت شد و من همه اون 24ساعت رو منتظر بابابجونی بودم بالاخره پرواز بابا جونی نشت و ساعت 5/5صبح بود که من و مامان جون رفتیم فرودگاه و ساعت 5/7 بود که بابا جونی به سالن رسید . من ایشون رو نشناختم چون هم کچل شده بود و هم لاغرتروقتی اومد جلو من از خوشحالی بازم گریه کرم ولی این دفعه گریم فرق می کرد . از اون روزها یک سالی هست که میگذره . ولی این اعیاد منو یاد اون روزها انداخت جیگرم .از اینجا به باباجونی می گم که خیلی دوست دارم و نمی خوام دیگه اینقدر تنها بمونم .