سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

اولین مسافرت سیلوانای عزیزم

روز دوشنبه ساعت 8/25 عصر سوار قطار شدیم و به اتفاق پدر بزرگ و مادربزرگ، عزیزجون و خاله زهرا، من و پدرجون و صدالبته که شما هم بودید . حدود ساعت 9 صبح رسیدیم مشهد و رفتیم به سوئیتی که از طرف شرکت قبلا رزرو شده بود . سوئیت تمیز و خوبی بود. روز سه شنبه تا عصر استراحت کردیم بعداز ظهر هم یکی از دوستان وبلاگیمون ( آتنای عزیز و پدر و مادر محترمشون)  تشریف آوردن و قدم روی چشم ما گذاشتن و ما تونستیم بعد یک سال و اندی که با همدیگه دوست هستیم ببینیم  من که خیلی خوشحال شدم شما هم با آتنا جون صحبت می کردید البته به زبون خوتون .  برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم، شما که تا اون موقع صدای بلندگو نشنیده بودی همچین...
28 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت سیلوانای عزیزم

زمانی که هنوز سیلوانا جون به دنیا نیومده بود من و پدر جون نذر کردیم که اولین مسافرت رفتن به پابوس امام رضا(ع) باشه . امروز هم همون روزه،  ساعت 25/8 عصر بلیط داریم برای رفتن به مشهد . قول می دم وقتی برگشتم هم نظرات رو تائید کنم هم اینکه عکس و گزارش سفر رو بنویسم ...
16 ارديبهشت 1392

اولین روز مادر

فردا هم روز زن و روز مادر هست اولین سالیه که تو فرشته مهربون در کنار منی و من می تونم احساس قشنگ مادر بودن رو حس کنم، من باوجود توهست که مادر شدم .     این روز رو به همه مادران مهربون تبریک میگم. ...
10 ارديبهشت 1392

از30/1 تا 8/2 با سیلوانای عزیزم

  سیلوانای عزیزم ، دختر مهربون و دوست داشتنی من خاله مریم 30/1 اومد تهران و روز 8/2 برگشت خونشون توی این چند روزی که خاله جون پیش ما بودن خیال من خیلی راحت بود چون ایشون خیلی مهربون هستن و برای شما کم نمیگذاشتن . با خاله مریم جاهای مختلفی رفتیم که خیلی به ما در کنار شما خوش گذشت . روز جمعه که خاله جون با عزیز جون اومدن  من و شما و پدرجون رفتیم ترمینال آرژانتین دنبالشون، همچین که اومدن سلام و احوال پرسی کنن شما غریبی کردی و یه گریه ای سر داری که نگو و نپرس توی صندلیت نشته بودی و زیر چشمی به خاله نگاه می کردی و اگه خاله هم به شما نگاه می کردن که دوباره شروع می کردی و کلا توی راه بیرون رو نگاه می کردی و کریه می کردی. ...
9 ارديبهشت 1392

اتفاقات این چند روزه

امروز برای اولین بار برات لعاب برنج درست کردم و بهت دادم ولی خوشت نیومد و با بی میلی میخوردی ولی موقع نهار من و پدر جون ابگوشت می خوردیم به پدرجون گفتم پستونکش رو بزن توی ابگوشت بذار دهنش  ایشون هم همینکار روکرد ، شماهم ملچ مولوچ راه انداختی و با اشتها می خوردی، یه چند باری اینکارو کرد و شما هم با اشتها پستونک رو میک میزدی. بعداز یه چند دقیقه ای که گذشت و دیگه پدرجون پستونک آبگوشتی تو دهنت نگذاشت خودت پستونک رو درآوردی و انداختی توی کاسه من و پدرجون رسما اینطوری بودیم یه چند روزی هست که خیلی بیقراری میکنی و همش باید باهات بازی کنیم یا بغلت کنیم ماشاا... که ارتفاع سنجت هم که خوب کار میکنه. دوست داری برگردی و سعی کنی جلو بری ول...
25 فروردين 1392

واکسن چهار ماهگی

امروز صبح ساعت 8 بهت قطره استامینوفن دادم به خیال اینکه ساعت 9 بیدار میشی و میریم برات واکسن می زنم ولی خوابیدی تا 10/45 دقیقه منم پیشت خوابیدم تا خودت بیدار شدی. ساعت 10/5 با پدر جون رفتیم و واکسنت رو زدیم اولش به انداره 10 ثانیه گریه کردی و بعدش آروم شدی آوردیمت خونه و بازی کردی و بعد از ظهرهم خوابیدی. عصر اومدی روی تخت من و پدرجون با همدیگه فیلم نگاه کردیم و انگری برد بازی کردیم . وقتی من بازی کردم شما نگاه می کردی و بعد دست منو از روی کیبردکنار میزدی و نگاه می کردی منم بهت می گفتم خوب شما بازی کن بعد دستت رو میکشیدی روی کیبرد و به من نگاه میکردی و صدا میکردی . پدر جون امروز رفتن دندون پزشکی و جراحی کردن دندونشون رو کمپرس سرد...
21 فروردين 1392

چهار ماهگی سیلوانا جونم

امروز عزیزم چهار ماهش تموم شده و وارد پنجمین ماه از عمر با برکتش شده . کارهایی که سیلوانای عزیزم انجام میده : از 10 روز پیش سیلوانا جون می تونه برگرده روی شکم و هی دست و پا می زنه بره جلو . اسباب باری رو با دست راستش می گیره و سعی می کنه دوتا دستهاشو بیاره و باهاش بازی کنه . جلوی آینه که می بریمش خودشو می بینه می خنده و با هاش صحبت می کنه . کتابهای حمومشو خودش با دست می گیره و میکنه توی دهنش . من و پدر جون رو کاملا میشناسه و خودشو میندازه توی بغل ما . و..... عزیزم، دختر نازم، شما مثل یه فرشته ای و خدا رو هزاران مرتبه شاکریم که یکی از فرشته هاشو به ما هدیه داد و بخشید. ...
19 فروردين 1392

خاطرات عید 1392

روز 30 اسفند بعد از اینکه سال تحویل داده شد و سال نو شد من و سیلوانا جون از پدر جون عیدیمونو گرفتیم که کارتهای هدیه بانک ملت یک میلیون ریالی بود . بعد لباسهای نو رو پوشیدیمو رفتیم خونه مادر بزرگ ( مادرپدرجون) بعد از اون هم رفتیم خونه یکی از آشنایان و هر جایی که می رفتیم به خاطر اولین بهار سیلوانا جون بهشون عیدی می دادن البته به من و پدر جون هم میدادن که من و پدر جون از حق خودمون به نفع خانم خانمها می گذشتیم . روز اول عید هم رفتیم خونه عزیز جون ( مامان مامان جون) و تا عصر اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه خودمون و استراحت کردیم. روز دوم عید برای شام رفتیم خونه خان عمو ( عموابراهیم  و ویداجون) که اونجا هم خیلی خوش گذشت و دوباره به سیلو...
18 فروردين 1392