سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

شب یلدا و دو روز بعد از اون

1390/10/3 11:48
397 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه آخرین روز پائیز 90بود و من برای خودم مهمان دعوت کرده بودم شب قبل یک عدد کدو تنبل رو توی قابلمه مسی پختم و برای شب یلدا آماده کرده بودم .

روز چهارشنبه حدود ساعت 5/5 از اداره رفتم خونه و توی یک ترافیکی گیر کردم که نگو و نپرس. از فرط خستگی پام روی کلاج خواب رفته بودو دیگه نمی تونستم رانندگی کنم . حدود ساعت 15/7 شب رسیدم خونه ولی از قبل به بابا جونی طرز پختن مرغ رو گفته بودم که ایشون هم زحمت این کار و کشیده بودن . .قتی رسیدم خونه دیدم عجب بوی خوبی به مشام می رسه.

یک ربع از رسیدن من می گذشت که عزیز جون و خاله زهرا اومدن خونه. منم قبل از اینکه اونها بیان برنجم رو بار گذاشته بودم . چای و میوه براشون آوردم و نوش جان کردن تا شام آماده شد .

حدود ساعت 9شب همه تنقلاتمونو جمع کردیم و رفتیم خونه مادر باباجونی. مادر بزرگ بابجونی هم اونجا بود و کلا با همدیگه 7نفر شدیم . اونها هم خیلی خوشحال شدند از اینکه ما رفته بودیم اونجا . مادر بزرگ باباجونی از قدیما تعریف می کردو از سفر هایی که برای زیارت و سیاحت رفته بود می گفت . کلی اون شب به ما خوش گذشت . تا ساعت 5/12 شب هم موندیم و بعد برگشتیم خونه . و چون یه رانندگی طولانی داشتم خیلی خسته بودم و موقع خواب انگار بیهوش شدم .

صبح پنج شنبه ساعت 9 از خواب بیدار شدم و دیدم شوهر جون نیست و رفته سر کار و چون خاله زهرا هم بعد از ظهر کلاس داشت برای ظهر کوکو سبزی پختم . که زودتر حاظر بشه . خاله زهرا نهار خورد و رفت دانشگاه . منو عزیز جون هم منتظر شدیم بابا جونی بیان و با همدیگه نهار بخوریم ساعت 2 نهار خوردیم و من هم بعد از ظهر یه چرت خوابیدم . ساعت 5 از خواب بیدارشدم و با عزیز جون کلی صحبت کردیم و خوش گذروندیم . شام هم تاس کباب درست کردم و خاله زهرا ساعت 5/9 شب اومد و قبلش هم بابا جونی اومده بود . شام خوردیم و شب نشینی کردیم و پشت صحنه های قهوه تلخ رو دیدیم و بعد هم یه فیلم دیگه و بعد هم لالا.

جمعه صبح ساعت 5/8از خواب بیدارشدم که دیدم عزیز جون قبل از من از خواب بیدارشده و صبحانه رو درست کرده . باهمدیگه صبحانه خوردیم و تصمیم گرفتیم برای نهار کوقته تبریزی درست کنیم همه مواد رو از توی فریزر درآوردم و دادم به ایشون . کلی کار برد تا آماده شد که بگذاریم بپزه . باباجونی ساعت 11 از خواب بیدار شد و خاله زهرا هم ساعت 5/1 بعد از ظهر . ساعت 2 هم  نهار آماده شد و با همدیگه نهار خوردیم و بعد هم یه فیلم دیدم و حدود ساعت 5/4 بود که عزیز جون و خاله زهرا لباس پوشیدن برن خونشون . وقتی رفتن من خیلی دلم گرفت و بابا جونی هم یه بهونه داد دست من و منم کلی گریه کردم . بعد هم با باباجونی نشتیم قسمت 60قهوه تلخ رو دیدم و یه کم سلاد اولویه خوردیم و من یه دوش گرفتم و بعدش ساعت 10هم رفتم بیهوش خوابیدم . خواب 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عارفه
21 دی 90 22:18
سلام
خوشحالم شما هم مثل ما قبل نی نی دار شدن براش مینویسید


سلام عزیزم ممنونم که به ما سر زدید .
مامان آرین
25 دی 90 8:10
مامان نی نی سلام ، دلم براتون تنگ شده بود . خوبین ؟


سلام مامان آرین جون ممنونم عزیزم خوبم ولی حوصله نوشتن ندارم.