دو ماهگی گل دخترم
روز پنج شنبه 19/11 بود و شما دوماهتون به سلامتی تموم شد و وارد ماه سوم از سال اول زندگی پر برکتتون شدید . امیدوارم 30000 ماهه بشی عزیزم.
من که صبح کلاس داشتم و مجبور بودم اول صبح شما رو ببرم خونه مادر بزرگ و چون خونه ما از خونه مادربزرگ خیلی دوره شب قبل رفتیم خونه مادر بزرگ و پدربزرگ و اونجا خوابیدیم و صبح ساعت 5/7 پدر جون من رو برد گذاشت دم درب آموزشگاه و بعد از کلاس هم حدود ساعت 45/12 ظهر اومدن دنبالمو توی اون ترافیک ظهر پدر جون مثل برق و باد ما رو رسوندن خونه مادربزرگ و من که دلم برات یه ذره شده بود نمیدونم چطوری اومدم توی اتاق شما، اومدم دیدم خوابی و تازه مادربزرگ بهتون شیر داده و سیر هستی وقتی صدای من و پدر جون رو شنیدی چشمای قشنگتو بیدار کردی و پدرجون پیش دستی کردو شما رو بغل کرد ولی موقعی که من اومدم بغلت کنم خیلی بیقراری کردی و نمی خواستی بیایی بغل من، وقتی هم که اومدی کلی بی اعتنا کردی و غر غر کردی و بعدش هم دوباره خوابیدی.
داشتم نهار می خوردم که بیدار شدی مادربزرگ گفت من نهارم رو بخورم بعد بیام پیش شما و خودشون اومدن که احساس تنهایی نکنی و گریه کنی منم نتونستم طاقت بیارم و پشت سر مادربزرگ اومدم توی اتاق وقتی من و دیدی یه لبخند به پهنای صورت تحویلم دادی و من هم بغلت کردم و شیرت دادم ( نوش جونت عزیزم ) بعد از ظهر هم که دیگه نخوابیدی تا ساعت 5 و نگذاشتی من هم بخوابم، کل اهالی منزل خواب بودن و من و شما هم روی تخت دراز کشیدیم و با همدیگه صحبت کردیم و شما برای من می خندیدی و من هم دلم برات غنج می رفت عزیزم.
بعد از اینکه همه استراحت کرده بودن و بیدار شدن تصمیم گرفتیم تولد دو ماهگیتو بریم خونه ویدا جون و عمو ابراهیم . من زنگ زدم و اطلاع دادم و ایشون هم با خوشحالی گفتند تشریف یارید و ما بعد از اینکه کیک خریدیم حدود ساعت 5/8 رسیدیم خونه عمو ابراهیم و کلی برات جشن گرفتیم و عکس انداختیم و کیک تولد خوردیم .
تا ساعت 5/11 شب اونجا بودیم و بعدش رفتیم خونه خودمون و شما تا ساعت یک نیمه شب نخوابیدی و بعد از اینکه شیر خوردی تا ساعت 5/5 خوابیدی و بعد دوباره برای شیرخوردن بیدار شدی و دوباره خوابیدی تا 45/6....
و اما امروز صبح ساعت 7 دوبرابر وزنتون بهتون قطره استامینفون دادم چون قرار بود با عزیز جون بری و واکسن دو ماهگیتو بزنی، ولی من چون نمی تونستم بی قراریهای شما رو ببینم زود رفتم اداره و با تلفن جویای احوال بودم ساعت 5/9 صبح بود که پدر جون و عزیز جون واکسن زده برگشتید خونه و من زنگ زدم گفتند حال عمومیت خوبه و الان هم خوابی. تا بعد از ظهر که بیام خونه و سلامتیتون رو ببینم عزیزم.