سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

بدون عنوان

سلام نی نی جونم فکر کنم دیگه بابایی حوس کرده که یه بچه داشته باشته . چون روز پنج شنبه که رفته بود ضیافت افطاری دوستش گفت که یک بچه بوده که من ازش خوشم اومده بود و اونو بغلش کردم . گرچه من از خیلی وقت پیشا می دونستم بابایی از بچه خوشش میاد ولی به خاطر من ترسو می گه نمی خوام . خ.دش هم همش می گه تا تو چیزی نخوای من نمی خوام و بهت تحمیلش نمی کنم . نظر شما خوانندگان این مطالب چیه ؟ به نظر شما من درست حدس زدم یا نه؟ منتظر نظراتتون هستم .                                  &nb...
24 مرداد 1390

بدون عنوان

شخصاً از همه خاله ها و عمه هایی که به وبلاگ نی نی من سر می‌زنند کمال تشکر را دارم. ممنون همه احساساتشون هستم .                                                                 ...
17 مرداد 1390

بدون عنوان

مامانهای مهربونی که به وبلاگ من سر می زنید و مطالب رو می خونید از همتون تشکر می کنم . نی نی هاتونو از طرف من ببوسید .   من منتظر نظرهاتون هستم برای بهتر کردن وبلاگم                                                     ...
17 مرداد 1390

بدون عنوان

دیروز خاله ها اومده بودن خونمون مامان روزه بود خیلی هم خسته چون رو ز پر کاری داشت حدود ساعت   5/5 بعد از ظهر بود که خاله زنگ زد و گفت که لوله آب گرم توی دیوار ترکیده خیلی ترسیده بود ولی من چون از سابقش خبر داشتم اصلا ناراحت نشدم و گفتم این اتفاق هر چند وقت یک بار پیش میاد . خودتو  ناراحت نکن زنگ زدم به بابایی که امروز زودتر بیا خونه بابایی هم که خیلی خسته بود و روزه هم بود حدود ساعت 5/7 اومد خونه منم خیلی زود نرسیدم ولی تا رفتم خونه دیدم کل سالن خیسه چون لوله آب گرم شوفاژ ترکیده بود . مجبود شدم هنوز نرسیده فرش توی سالن رو که خیس هم شده بود به کمک خاله بردیم روی پشت بام و پهنش کردیم . بایک حوله آب توی سالن رو جمع می کردیم و م...
16 مرداد 1390

بدون عنوان

اتفاق ناگوار امروز صبح حدود ساعت 5/10 صدای ترمز یه ماشین به گوشمون رسید و بعدش هم صدای جیغ یه خانم که داشت تقاضای کمک می کرد . از پنجره اتاق کارم که به بیرون نگاه کردم دیدم یه تاکسی پراید با یه موتوری تصادف کرده و موتور سوار افتاده بود روی زمین و همه دورش جمع شدند ما از بالا داشتیم نگاه می کردیم یعنی منو همکارام . من گفتم کاش به اورژانس زنگ بزنیم یکی از همکارم گفت آخه نمیاد . گفتم چرا میاد و دستم رفت برای تلفن و زنگ زدم اورژانس . حدود 5 دقیقع بعد آمبولانس اومد مصدوم رو با خودش برد من تنم داشت می لرزید یاد اون اتفاقی که توی جاده برای خومون افتاد افتادم و گفتم خیلی خدا به ما رحم کرد . تو رو خدا هرکی که این نوشته ها رو می خونه و عزیزا...
16 مرداد 1390