حدود 4 روز تعطیلی

روز سه شنبه تنش خیلی زیادی توی اداره داشتم و خیلی حالم بد شده بود مدیر عامل محترم خیلی سعی کردند که از دل بنده دربیاورند و کلی با من صحبت کردند .

روز چهارشنبه صبح که از خواب بیدار شدم دست و گردنم بد جوری درد می کرد و اصلا نمی تونستم تکونش بدم و زنگ زدم گفتم که نمی توانم بیایم سر کار.

صبحانه خوردم و رفتم خانه مادرم  که تازه از بروجرد آمده بود . نهار را انجا ماندم و عصر حدود ساعت 7 برگشتم خانه خودمان. پنج شنبه هم صبح ساعت 5/7 از خانه بیرون آمدم و رفتم کلاس زبان و تا ساعت یک که کلاس تمام شد. حدود ساعت5/1 رسیدم خانه. سبزی خوردن که خریده بودم را پاک کردم و شستم و آش رشته داشتیم گرم کردم . کمی هم دمپختک داشتیم گرم کردم و 2عدد تخم مرغ را نیمرو کردم و شوهر محترم ساعت2 به خانه آمد و نهار را زدیم به معده هرچی که بود . حدو ساعت 5/3 خوابیدم و شوهر جان رفتند برای خرید از تره بار . حدود ساعت 45/5 از خواب بیدار شدم و دیدم کلی برایم خرید کرده اند و بعد از آن کمی با همدیگر زبان تمرین کردیم چون هفته آینده میان ترم دارم . بعد یک لیوان شیر خوردم و یه شامی برای شوهر جون گرم کردم و ایشون هم شام خورد و من هم انگار که تا بحال رخت خواب ندیده ام همچن خوابیدم که در همان اول هفتاد پادشاه به خوابم آمدند .

روز جمعه ما چون ماشیمان را در خانه پدر شوهرمان گذاشته بودیم ، مجبور شدیم با اتوبوس به خانه آنها برویم . خاله بزرگ شوهر محترمان هم آنجا بود. ایشان خیلی خوش برخورد و خوش زبان هستند و من بسیار ایشان را دوست دارم . من دوباره آنجا هم یه چرتی زدم تا ساعت 5/2 که نهار خوردیم و بعد هم ساعت 5/4 دوباره خوابیدم تا ساعت 6 عصر . و بعد که بیدارشدم یه چایی و شیرینی و یه چند عدد میوه و آجیل خوردم و متوجه شدم که پسر خاله شوهر جان به همراه همسر و فرزندشان به خانه مادر شوهر ما یعنی خاله خودشان میایند برای اینکه تولد مادرشان( خاله شوهرجان) هست. . برای ایشان کیک آوردن. و شام را هم کنار ما ماندن . ما شب را همانجا خوابیدیم و روز شنبه عصر حدود ساعت 20/4 بود که به طرف خانه آمدیم و امروز که یکشنبه هست هم عروسی نوه خاله همسر جان دعوت هستیم . ولی من هنوز در اداره هستم و هیچ کاری برای رفتم به عروسی انجام نداده ام.