بدون عنوان
سلام کوچولوی مامان
میدونم خودتم متوجه این موضوع شدی که من از اینکه بخوام تورو داشته باشم می ترسم . چند روز پیش منو بابایی رفته بودیم شهرستان عروسی. در راه برگشت بابایی خسته بود و خوابش میومد. پشت فرمان چشماش سنگین شد و نزدیک بود بیفتیم توی دره و بعدش که با صدای من بیدار شد نزدیک بود بریم زیر کامیون و دیگه هیچ وقت تو رو نداشته باشم و ما هم بیام پیش خدا .
خدا خیلی به ما رحم کرد به صدم ثانیه ما زنده موندیم . هر وقت به اون لحظه فکر میکنم خدا رو شکر میکنم که به ما فرصت دوباره داد تا زندگی کنیم .
عزیزم تو که الان پیش خدایی برامون دعا کن تا زیر سایه امام زمان باشیم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی