سیلواناسیلوانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

سیلوانا(دختر بهشتی )

اولین مسافرت سیلوانای عزیزم

1392/2/28 22:49
712 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه ساعت 8/25 عصر سوار قطار شدیم و به اتفاق پدر بزرگ و مادربزرگ، عزیزجون و خاله زهرا، من و پدرجون و صدالبته که شما هم بودید .

حدود ساعت 9 صبح رسیدیم مشهد و رفتیم به سوئیتی که از طرف شرکت قبلا رزرو شده بود . سوئیت تمیز و خوبی بود.

روز سه شنبه تا عصر استراحت کردیم بعداز ظهر هم یکی از دوستان وبلاگیمون( آتنای عزیز و پدر و مادر محترمشون) تشریف آوردن و قدم روی چشم ما گذاشتن و ما تونستیم بعد یک سال و اندی که با همدیگه دوست هستیم ببینیم  من که خیلی خوشحال شدم شما هم با آتنا جون صحبت می کردید البته به زبون خوتون .

 برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم، شما که تا اون موقع صدای بلندگو نشنیده بودی همچین ترسیدی و گریه و زاری راه انداختی که نگو و نپرس.

من که نتونستم نماز رو با جماعت بخونم و فقط در حال راه رفتن و ساکت کردن شما بودم، آروم می شدی تا اینکه مکبر که صدا می داد دوباره شروع می کردی و ....

نماز که تموم شد من نمازم رو خوندم و رفتیم برای زیارت، از دور شما رو به آقا نشون دادم و به جای شما هم سلام دادم و بعد رفتیم یه گوشه ای نشستیم و زیارت خوندیم و شما هم خسته شده بودیدو خوابتون برد.

بعد هم عزیزجون و مادر بزرگ رفتن برای نماز و زیارت که تا یک ساعتی هم طول کشید شما هم همچنان خواب بودید، منم استفاده کردم و کلی دعا و نماز خوندم .

چهار شنبه هم صبح رفتیم الماس شرق و کلی خرید و بعد از ظهر هم با خاله زهرا و عزیز جون و مادربزرگ رفتیم موجهای آبی و خیلی بهمون خوش گذشت البته شما پیش پدر جون بابا بزرگ موندید .

روز پنج شنبه هم با خاله زهرا صبح رفتیم خرید و کلی خرید کردیم و عصر هم توی خونه موندیم تا همه برن حرم، شام درست کردیم و کلی با همدیگه بازی کردیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت.

روز جمعه با مادربزرگ و عزیزجون رفتیم خرید و ایشان با همدیگه رفتن حرم و من هم رفتم یک کیک خریدم چون شما گل مامان 5 ماهتون تموم شده و وارد 6 ماه شدین.

عصر براتون یه جشن کوچولو گرفتیم و کیک خوردیم و کلی عکس انداختیم که در پست بعدی برات عکسها رو میگذارم.

عصر هم دوباره با همدیگه رفتیم حرم برای نماز مغرب و عشا که دوباره شما کلی گریه کردی و من مجبور شدم نمازم را فرادی بخونم ، ولی بعدش خوشت اومده بود و واسه خودت بازی می کردی و حرف می زدی و کلی خندیدی .

وقتی برگشتیم خونه دیگه باید وسایلمون رو جمع می کردیم که برگردیم خونه، این هم برگی بود از روز های زندگی که خیلی زود ورق خورد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامی کوروش
29 اردیبهشت 92 8:17
زیارت قبول عزیزم سیلوانا جونم زیارت تو هم قبول . انشا... همیشه به گشت و گذار و سفر باشی عزیزم



ممنونم عزیزم با شما دوستان
مامان نسرین
29 اردیبهشت 92 12:27
سلام سلام صد تا سلام زیارتتون قبول باشه همیشه به گردش خواهر خدا رو شکر خوش گذشته زیارت شما هم قبول خانم کوچولوی خوشگل منتظر عکسهاتم سیلوانا جونم
مامان نسرین
29 اردیبهشت 92 12:27
5 ماهگیت مبارک عسل خاله
مامان اتنا جون
29 اردیبهشت 92 13:26
سلام سلام عزیزم همسری مدتی هست که بی دلیل تب می کنه وهنوز جواب قانع کننده ای از دکتر نشنیدیم که تب دلیلش چیه دکتر 2 بار براش ازمایش داده تا جواب ئومی بیاد ببینیم چی می گه
مامان نوشى
29 اردیبهشت 92 20:19
سيلوانا جون زيارتت و ٥ ماهكيت مباركككككك


ممنونم خاله جون ان شاا... قسمت خودتون بشه
مامان علیرضا
31 اردیبهشت 92 15:51
سلام عزیزم
زیارت قبول
5 ماهگی گل دخترتون مبارک
ایشالا همیشه به سفر و زیارت
راستی برامون نمیگی مامان بزرگ و پدر بزرگ و عزیز جون هر کدوم دقیقا پدر و مادر شما هستن یا آقای همسر؟


عزیزجون(مامان، مامان جون) مادر بزرگ و پدر بزرگ ( پدر و مادر پدر جون)
نیلوفر/مامانه روژینا
2 خرداد 92 1:09
زیارت قبول سیلوانا جان. خوش بحالت که اولین مسافرتت رو رفتی مشهد عزیزم. مامانی کاش اونجا ما و دخملی رو هم یاد میکردی و واسمون دعا میکردی. مامانی با عکسهای اتلیه روژینا کوچولو اپ هستیم
مامان اتنا جون
4 خرداد 92 10:43
سلام خوبی سیلوانا جون خوبه؟ عزیزم وبت چرا این شکلی شده
مامان محدثه و مهدیس
11 خرداد 92 13:36
آهای مامانی کجایــــــــــــــــــی؟
من دلم میخواد عکس سیلوانا جون رو ببینم زود باش لطفـــــــــــــــــــــا


باشه عزیزم گذاشتم